با فرا
رسيدن روز جهانی موزه، باستانشنان سرشناسی چون آقايان مهدی رهبر،
حميد خطیب شهیدی، و میر عابدین کابلی، پس از سه ماه
که از انتضاب خانم
آزاده اردکانی به رياست موزه ملی می گذرد، داغ شان تازه شده
و در مصاحبه
هايي که به مناسبت اين روز داشته اند از چنين انتخابی به شدت ابراز تاسف و
نگرانی کرده و اين انتصاب را ناشی از «سياسی شدگی
میراث فرهنگی» دانسته
اند.
اول به «روز
جهانی موزه ها» بپردازم که هفته ی گذشته آمد و رفت. در سال
1977 مجمع عمومی کمیته ی بین المللی موزه ها روز
هجدهم ماه مه را به اين
نام خواند تا تاکيدی باشد بر اهميت حفظ و نگاهداری گنجينه
های فرهنگی و
تاريخی ملت ها که جزو گنجينه های کل بشريت نيز شناخته می شوند. بر اساس
تعريفی که موسسه ی «ایکوم» از موزه می دهد، موزه ها
علاوه بر اينکه مکانی
برای حفظ و نگاهداری آثار تاريخی اند، وظيفه دارند که با به
نمايش گذاشتن
اين آثار برای لذت بردن تماشاگران، در راستای بوجود آوردن امکانات لازم
برای پژوهش های تاریخی و اجتماعی و فرهنگی بکوشند.
مهمترين و
بزرگترين موزه های دنيا، به دليل اشيایی که در آن ها نگاهداری
می شوند عبارتند از موزه های بريتانيا در لندن، لوور
در پاريس ، ایتالیا و
بررا در ايتالیا، متروپوليتن در نيويورک، ارميتاژ در سن
پترزبورگ روسيه، و
موزه ملی (يا ايران باستان) در ايران. اين موزه ها هم
مجموعه های بزرگی از
آثار جهانی را در خود دارند، هم (منهای ايران) در آنها
کارهای پژوهشی و
فرهنگی انجام می شود، و هم جايگاهی برای برگزاری نمايشگاه
های بزرگ بشمار
می روند.
در دنيای
امروز علاوه بر موزه های آثار باستانی و تاریخی، موزه های
ديگری هم وجود دارمد؛ از جمله موزه های هنری، موزه
های تخصصی، موزه های
علمی، موزه های فنی و صنعتی.
موزه ايران
باستان قبل از انقلاب
تا قبل از سال 1308 خورشيدی، اروپایی ها صاحب همه ی
گنجينه های باستانی و
تاريخی ما بودند و در سر تا سر ايران، هر کجا که محوطه ای
باستانی وجود
داشت، عده ای از باستانشناسان و قاچاقچيان اروپایی مشغول حفاری بودند تا
موزه های ملی و خصوصی خود را انباشته از آثاری کنند
که جزیی از ميراث های
تاريخی و فرهنگی ما بودند. در آن سال، با موافقت رضاشاه، و
بر اساس نظر
مشورتی چند تنی از ايرانشناسان و علاقمندان به فرهنگ ايرانی، قانونی در جهت
حفظ آثار ملي، تاريخي و باستانی ايران به تصويب رسيد
و در پی تصويب آن
دولت وقت از معمار و باستانشناس مشهور فرانسوی، آندره گدار،
دعوت کرد تا با
معیارهای کارکردی ساختمان موزه های بزرگ آن زمان اروپا،
موزه ای برای
ايران بسازد.
گدار، با
الهام از بناي طاق كسري (تيسفون) ساختن يک موزه ی سه طبقه را
که دارای نمایی از آجر قرمز رنگ است، بر محوطه ای
حدود 11 هزار متر مربع
شروع کرد و بنای مزبور در سال 1314 به دست رضا شاه افتتاح
شد. قبل از آن ما
فقط موزه ی کوچکی داشتيم به نام «موزه ملی» که به همت مرتضی
خان ممتاز
الملک راه اندازی شده بود که اشیای آن پس از افتتاح موزه ايران باستان به
موزه جديد منتقل شد. تقريباً همزمان با اين موزه، و
بر اساس ضوابطی که گدار
برای موزه ایران باستان در نظر گرفته بود، موزه های ديگری
نيز همچون موزه
پارس در سال 1314، موزه مردم شناسی در سال 1315 و موزه مشهد
در سال 1316
افتتاح شدند.
پس از تاسیس
موزه ملی، آندره گدار خود مديریت اين موزه را بر عهده گرفت و
سال ها راه و رسم موزه داری را به باستانشناسان و
افراد با فرهنگ و
علاقمند ايرانی آن زمان آموخت. پس از گدار، و تا انقلاب 57،
مديران شايسته
ای چون مرتضی خان ممتاز الملک، عزت الله نگهبان (باستانشناس سرشناس جهانی)،
دکتر مهدی بهرامی (اولين تحصيل كرده ی ايراني در
رشته ی باستان شناسي و
هنر در دانشگاه پاريس) و ديگرانی که همگی با اين کار کاملاً
آشنا بودند
موزه را اداره می کردند.
قبل از انقلاب
57، موزه ی ايران باستان نه تنها بزرگترين موزه ي باستان
شناسي و تاريخ ايران بود، بلكه از نظر حجم، كيفيت و
تنوع آثار يكي از چند
موزه ي بزرگ جهان شناخته می شد و به عنوان موزه ی مادر يا
«موزه ملی ايران» عمل می کرد.
وضعیت
موزه ها بعد از انقلاب
پس از انقلاب، موزه های ايران به طور کلی
وضعيت نابسامانی پيدا کردند و
بسیاری از آنها، از جمله موزه ی ایران باستان، به
عنوان اين که «با شعائر
اسلامی مغایرت دارند» بسته شدند. در اين میان، موزه ی ايران
باستان يا موزه
ی ملی ايران بيشترين لطمه را ديد. در ابتدا عده ای قصد
داشتند که، جز ظروف
و جواهرات، همه ی مجسمه ها و آثار قبل از اسلام را، خرد
و نابود کنند.
در همان هنگام
من خبری را از يکی از کارشناسان موزه ملی شنيدم مبنی بر
این که به يکی از مديران دلسوز موزه
به تنی چند از کارمندان اين موزه
دستور داده تا بی سر و صدا مجسمه های زنان، برخی از
حیوانات، نشانه های
امپراتوری های قبل از اسلام، نشان های زرتشتی و مهری و هر
آن چه را که «ضد
اسلامی» بودند شبانه در کارتن ها و گونی های مخصوص گذاشته و
به زيرزمين ها
ببرند. به اين امید که موج جنون زده ی انقلاب اسلامی فروکش کند و اين آثار
دوباره سر جای خودشان برگردند. و من اين ماجرا را در
بخشی از رمان «بيگانه
ای در من» خود (که شخصيت اصلی اش زنی فرنگی بود که در موزه
ايران باستان
کار می کرد و در سال 1993 منتشر شد) بازسازی کرده ام
بهر حال، به
مدد باستانشناسان و فرهنگ دوستانی چون پرويز ورجاوند،
شهريار عدل و چند تن ديگر از فرهنگ دوستان بسياری از
اين آثار از خطر آنی
نابودی نجات پيدا کردند. دولت انقلابی تصميم گرفت که به جای
بستن موزه ی
ملی بخش اسلامی موزه را گسترش دهد و به ساختن يک بنای چهار طبقه 10 هزار
متری که به هنر اسلامی اختصاص داشته باشد بپردازد
(تا حتما آثار اسلامی با
قرار گرفتن در کنار آثار قبل از اسلام، يا آثار ايرانی غیر
مذهبی، نجس
نشوند) و از سال 1375 موزه ی ملی با دو بخش ايرانی ـ اسلامی بکار مشغول شده
است.
در همان سال
های اول پس از انقلاب موزه هايي چون نگارستان، پاسارگاد،
شوش، هفت تپه، کاخ مرمر، آزادی، آب انبار، دانشکده
افسری، پيشاهنگی،
آبدانان، گرگان، و هرندی را تعطيل کردند و معلوم نيست (یا
من نمی دانم) که
آثاری که در آن ها بود به کجا منتقل شده است.
مسابقه ی نادانی برای انتخاب مديران دولتی
می دانيم که يکی از مشخصه های حکومت اسلامی، از
ابتدا تا امروز، به کار
گرفتن آدم هایی بوده است که تخصصی که مربوط به کارشان باشد
ندارند. گویی
تلاشی دایمی در کار است که بگردند و برای هر منصبی کسی را پيدا کنند که
کمترين دانش و اطلاعی در مورد آن ندارد. اين تلاش هر
روز بيشتر و بيشتر
شده، تا جايي که در زمان دولت آقای احمدی نژاد طوری عمل می
شود که تخصص
داشتن در رشته های مربوط به يک شغل نوعی عيب محسوب شده و از ميان کانديداها
همواره بی اطلاع ترين و پرت ترين افراد انتخاب شده
اند. اين مساله حتی در
مورد اعضا ی مجلس اسلامی هم (که در واقع انتصابی حکومت اند،
نه انتخابی
مردم) رعایت شده است.
با اين همه،
در تمام سال های گذشته، و قبل از بقدرت رسیدن احمدی نژاد و
دار و دسته اش، اگرچه همچنان سعی شده تا موزه هایی
که کار می کنند، و به
ويژه موزه ی ملی، «با شعائر اسلامی!» خوانايي داشته باشد، و
اگرچه به طور
مرتب آثار مهمی از مجموعه های آن ها در حال «گمشدن!» بوده اما، به هر حال،
صاحب مديرانی بوده اند که یا باستانشناس بودند و يا
رشته ی تخصصی تحصيلی
شان با تاريخ و ایرانشناسی همخوانی داشته.
و چنين بوده
است تا ظهور احمدی نژاد؛ چرا که با آغاز حکومت احمدی نژاد و
رحيم مشايي و همدستانشان، سازمان میراث فرهنگی و
سازمان های وابسته به آن و
نيز سازمان محیط زيست بيشتر از هر جای ديگری به اين نوع
«انتصاب های حساب
شده!» گرفتار آمده اند. يعنی، اگرچه با نگاهی به کسانی که
اکنون مصدر
کارهای مهم دولتی هستند، متوجه می شويم که ـ از رييس جمهور گرفته، تا رييس
قوه قضاييه، تا وزرا و وکلا و معاونين و روسای
ادارات مختلف ـ همگی کسانی
هستند که خرد و دانش کار خود را ندارند اما، در ميان همه ی
اين افراد، کم
اطلاع ترين يا نادان ترين شان را می شود در میان روسا و مديران سازمان های
محیط زيست و به خصوص میراث فرهنگی ديد. اعمال روش
انتخاب مديران ناصالح و
بی اطلاع و مغرض در مورد سازمان میراث فرهنگی چنان است که
ترديدی در اجرای
سياستی عمدی در اين سازمان باقی نمی گذارد. در اين سازمان
به عمد افرادی را
انتخاب کرده اند که نه تنها هيچ اطلاع و دانشی در امر ميراث
تاريخی و
فرهنگی ندارند بلکه حتی اعمال و کارکردشان حکايت از حرکت کردن در جهت عکس
وظايف و اهدافی است که سازمان زير نظرشان بايد داشته
باشد.
بگذاريد اين ادعا را باز هم تکرار کنم و بگويم که
يقين کرده ام که روسا و
مديران سازمان ميراث فرهنگی، به خصوص از زمان رحيم مشايي تا
کنون، خود يار و
همراه ويرانگران، حفاران غير مجاز، و قاچاقچيان آثار تاريخی
بوده اند. (و
همينجا اين نکته را نيز تاکید کنم که کارمندان و کارشناسان اين
سازمان هیچ
ربطی به مديرانشان نداشته و همگی از دست ويرانگری ها
و نادانی های آنان خون
دل می خورند و رنج می برند و در حد توان و امکانشان در جهت
خلاف خواست
مديران بی فرهنگ و ايران ستيز خود کار می کنند.
(اين
خانم ليسانس میکرب شناسی دارد و معلم زبان انگليسی هم بوده است. (و،
راست يا دروغ، معلم رحیم مشايي، و يا معلم بچه های بقایی، بوده
است). او در همين زمينه ی تدريس زبان انگليسی به
کارشناسان دولتی، مدتی هم در سازمان میراث فرهنگی کار
کرده است. در دوران دوم رياست جمهوری غير قانونی آقای
احمدی نژاد، می بينيم که او، بی مقدمه و ناگهانی ابتدا به معاونت موزه ملی
منصوب شده و، پس از بيست روز کار در اين سمت، به مديريت اين
موزه می رسد.
او از موزه و موزه داری، و اصولاً باستانشناسی و
تاريخ ايران، همانقدر می داند که يک
کارمند پست و تلگراف، یا يک داروساز بی خبر از اين مسايل. اما
فضایی که حکومت اسلامی آفريده چنان است که اين بی خبری و بی
اطلاعی و نادانی نه تنها برای دست اندرکاران در سياست و
دولت عيب به شمار نمی آيد که افتخار آفرين هم هست.
در واقع خود
اين خانم مدير موزه ملی ايران، يعنی يکی از بزرگترين و مهم
ترين موزه های جهان، پس از نشستن بر صندلی رياست مراتب نادانی خود در زمينه
ی
میراث فرهنگی و موزه داری را به عنوان افتخار و امتيازی برای خود بر می
شمارد
و می گويد: «من اولین زنی بودم که به ریاست موزه رسید و همین طور
جوان ترین مدیر هم هستم و علاوه بر این ها تخصصم نیز با این کار نمی خواند و
این محیط کاری برای من به منزله کارزار به حساب می آید و من می توانم با
این کار راه را برای دیگر جوانان برای ورود به عرصه های مدیریتی باز کنم!»
انتخاب ناگهانی اين خانم برای چنين کاری تعجب ها و پرسش های زيادی را
برانگيخته است. اما با ماجرابی که کمتر از يک ماه پس از انتخاب
اين خانم در موزه ملی پيش آمد می توان يقين کرد که
اتفاقاتی در موزه ی ملی در شرف انجام است که ـ مثل همه
ی کارهای غيرقانونی و عجیب اين «مديران!» ـ سر وصدايش
بعدها در خواهد آمد. جريان از اين قرار است که درست چند روز پس از
انتصاب اين خانم، خبرنگاران و عکاسان جرايد و رسانه ها دعوت
شدند تا از انبارهای موزه ملی ديدن کنند. خبرنگاران و
عکاسان در اين انبارها با گنجيه های نادر و ارزشمندی
روبرو شدند که به نظر می رسيد سال هاست در زيرزمين ها و
انبارهای موزه خاک خورده اند.
همانطور که در بالا گفتم، پس از انقلاب، علاقمندان به ميراث تاريخی و
فرهنگی بسياری از آثار با اهمیت غیر مذهبی را در زيرزمين های
موزه پنهان کرده بودند. اما اين که بعدها چه به روز اين
آثار آمده يا چقدر از آن ها به يغما رفته و به موزه های
خارج از ايران فروخته شده روشن نيست. و اکنون اين پرسش
دوگانه مطرح است که آقای رحيم مشايي (که شايع است خود يکی از واسطه
های فروش اين اشيا به خريداران خارجی است و با اين که اکنون
سمتی در سازمان میراث ندارد اما سایه ی سیاهش بر سر
آنجا هم هست و فرامينش برای روسا و مديران سازمان متاع
است)، و همکار سرسپرده ی دايمی خود آقای بقايي، رييس
فعلی سازمان میراث فرهنگی، چرا از يکسو با اين همه عجله موزه ملی ايران را
به دست شخصی سپرده اند که هیچ اطلاع و خبری از موزه ندارد و،
از سوی ديگر، چرا برنامه ی نشان دادن انبارهای هميشه در
بسته ی موزه را بمدد ايشان اجرا کرده اند؟
مگر اين
انبارها و زيرزمين ها در تمام اين سال ها در اختيار اين آقايان
نبوده اند؟ يا حداقل، در اين شش سالی که خودشان همه کاره مملکت شده اند و
هر کاری قانونی و غير قانونی در ارتباط با ميراث فرهنگی انجام داده اند،
این انبارها
را نديده اند که اکنون به فکرشان رسيده که آن ها را ببينند و
به خبرنگاران نشان دهند؟ به راستی قرار است چه بلايي به سر موزه و اشیای آن
بياورند که شخصی از نزديکان خود را به مراقبت از آنها گذاشته اند که هيچ
چيز از باستانشناسی نمی داند و، در نتيجه به آثار تاريخی دلبستگی خاصی و
دلسوزی حرفه
ای حتی ندارد؟
گفته
می شود که آن چه در اين زيرزمين ها و انبارها خفته است شامل هزاران
قطعه از ميراث ايرانيان است، اشيایی آمده از از کرمانشاه گرفته
تا آذربايجان و جيرفت و فارس؛ و از سفال و کتيبه و
مجسمه گرفته تا اسکلت هایی از نياکان چندهزار ساله که ـ
بر حسب گزارش خبرنگاران دعوت شده ـ همه چون
زباله بر روی زمين ريخته شده اند.
آقای احمد خوشنويس، ريیس پژوهشگاه میراث فرهنگی، بلافاصله پس از «شو» ی
موزه ای، طی مصاحبه ای گفته است: «روسای قبلی موزه ملی، اشیای
تاریخی را در معرض نابودی قرار داده اند.» او همچنين
گفته است که «در انبارهای موزه ملی هیچ حساب و کتابی
وجود ندارد» و اين بی حساب و کتابی را امری عمدی دانسته
تا « داخل و خارج کردن برخی از اين آثار ديده نشود!» او اين بی توجهی عمدی
را به دوران پهلوی ها و قبل از انقلاب و مديران پس از انقلاب
ربط داده است.
اما مديران سابق موزه ملی، در يک نشست رسانه ای، حرف های خوشنويس را بی
ربط دانسته اند. آقای سيف الله کامبخش، که بلافاصله پس از
انقلاب به رياست موزه انتخاب شد و تا سال هزار و سیصد و
پنجاه و نه در شغل خود حضور داشت، ضمن انتقاد از اقدام
اخیر رییس سازمان میراث فرهنگی، به خبرنگاران گفته است
که: «من و كسانی كه در گذشته بهعنوان مدیر موزه ایران
باستان یا موزه ملی ایران بودیم نیز باید در آن مراسم
حضور
می داشتیم
تا بتوانیم از عملکرد خود دفاع کنیم.
غلامرضا معصومی، که یک سال و اندی پس از انقلاب
به مديريت موزه ملی
رسید، می گويد: در آن سال ها، من همزمان رییس مركز باستان
شناسی ایران و رییس موزه ایران باستان بودم. وقتی به
موزه ایران باستان وارد شدم، تعدادی از اشیا كم شده
بودند. درحالیكه در همه ی بخشها صورتجلسه هایی بودند و
براساس آنها مشخص بود كه در هر
كجا چه تعداد اثر كم شده است.
آقای گلشن، يکی ديگر از مديران موزه ملی، معتقد است که «همه ی اشیای
موجود در موزه ایران باستان اگرچه داخل کارتن یا گونی بودند
اما فهرست داشتند». او در این زمینه می افزايد: «فقط
مجموعه ی "دكتر نیری" كه مهرهایی از دورهی ساسانی تا
اسلامی بودند، هنوز فهرست نشده بودند. پس باز تأكید
میكنم كه تا سال 1366 در موزه ایران باستان، تا جایی كه من میدانم،
تقریباً اثری نبود كه ثبت نشده و در فهرست اموال دولت قرار
نگرفته باشد.
و
بالاخره، محمدرضا مهراندیش، آخرين مدیر موزه ملی ایران كه در فاصله ی
سالهای 1386 تا 1388(يعنی در زمان احمدی نژاد و رحیم مشایی)
ریاست این موزه را برعهده داشته، اعلام کرده است که:
«موزه ی ملی 550 هزار اثر دارد كه حدود 110 هزار اثر
ثبت شده و شناسنامه دارند، 150 هزار آثار توقیفی هستند
كه شناسنامه دارند ولی ثبت نشده اند و 200 هزار شی ی نه ثبت شده اند و
نه شناسنامه دارند.» او همچنين مدعی است که در انباری كه
امروزه به آن
«انبار ساماندهی» میگویند، وجود 200 هزار شيئی
تاریخی تخمین زده شده كه تمام آن
اشیا ی هویت داشتند. به این ترتیب كه مشخص بود، در كجا حفاری
شدهاند و حفار آنها كیست.و
همه ی اين سخنان نشان از آن دارند که اگرچه در سی و يک سال پس از
انقلاب، همانطور که همه می دانيم و بارها بازتاب داشته، آثار
زيادی گم شده و يا به يغما رفته اند اما وضعيت اخیر، که
مقابل خبرنگاران به نمايش گذاشته شده، برای همه تازگی
دارد و يکی از محصولات سياست جديد رؤسای سازمان میراث
فرهنگی بشمار می رود که از اجرایی شدن برنامه های ضد ايرانی جديدی در
کابينه ی احمدی نژاد حکايت
می کند.
يادمان باشد که دو سال پيش در همين روزها سازمان
ميراث فرهنگی حتی گفتگوی
باستانشناسان و کارشناسان سازمان ميراث فرهنگی را با خبرنگاران
ممنوع کرده
بود.
يادمان باشد که بسياری از روزنامه نگاران به دليل
گزارش خبرهای مربوط به میراث تاريخی
و باستانی و محوطه های ويران شده به وسيله دولتی ها مورد
مواخذه و بازداشت قرار گرفته و از کار برکنار
شدند
يادمان باشد که در طول حکومت احمدی نژاد، چه در خارج و چه در
داخل، سايت های مربوط به میراث فرهنگی غير دولتی را، که
سياسی هم نيستند، (از جمله سايت کميته بين المللی نجات
را) يا فيلتر کرده اند و يا با انواع مزاحمت ها مانع
اطلاع رسانی شان
شده اند.
يعنی يادمان باشد که سياست حکومت اسلامی در مورد
ميراث فرهنگی از يکسو تخريب آنها و،
از سوی ديگر، بستن راه های گزارش گری و خبر رسانی در مورد
اين تخريب ها بوده
است.
حال چه شده که ناگهان به فکرشان رسیده که از طريق
دعوت خبرنگاران و عکاسان و رسانه
ها، بصورتی علنی اعلام کنند که هزاران قطعه از آثار
گرانبهای ميراث فرهنگی و تاريخی ما در زمان جمهوری اسلامی گم شده و يا در
انبارهای بزرگترين موزه ی سرزمين مان خرد و با زباله ها یکی
شده
است؟
بايد منتظر بود و ديد که دولت احمدی نژاد و همدستانش چه نقشه
ای برای چه گروه هايي کشيده اند و چگونه می خواهند گناه
تمامی تخريب هايي را که در پنج سال گذشته انجام داده
اند به گردن کدام يک از گروه ها بيندازند تا در ژست
جديد و قلابی وطن دوستی خود موفق جلوه کنند
21 مه 2010
http://shokoohmirzadegi.com
|