آش یک میلیون دلاری

حرف هایی در باره ی جشنواره ی یکی بود ویکی نبود در کانادا

بصیر نصیبی

دوست و همراهی از سایت «شهروند» مطلبی رپرتاژ گونه برایم ارسال کرده بود که زیر نام «ماریا صبای مقدم» چاپ شده بود. در وهله اول نگاهی گذرا به چهار چوب برنامه ای که ماریا خانم نوید انجامش را انشاء نویسی کرده بود انداختم (جشنواره تیرگان، یکی بود ویکی نبود 17 تا 20 جولای 2008. تورنتو) و همان راه و روش همیشگی برای تنظیم برنامه های اینچنینی در ذهنم تداعی می کرد. در اینگونه برنامه ها همه ایرانیان خارج از کشور «مهاجر» هستند؛ و حتا یک هنرمند تبعیدی هم از جور وستم ملاها نگریخته است !

چه زیبا می سراید برتولت برشت:

 به ما نام مهاجرداده اند آنان.

چه‌بی‌ربط است اين نام.

مهاجرآنست، كه ترك وطن گويد.

ولی ما با رضای خويش، قدم دراين راه ننهاديم.

تا ازنو ميهنی جوئيم.

كه شايد هم، اگرشد، تا ابد، آنجا بمانيم.

گريزانيم وسرگشته

ما را تاراندند ازآنجا.

اينجا

كجا؟

 كی؟ زادگاه ما تواند گشت، هرگز.

اين دياری كه، گيرم ، پذيرا گردد ما را...

 

اگر بخواهیم تفاوت معنای این دو واژه را دریابیم حتا می توانم به فرهنگ متداول و در دسترس همگان (عمید) هم مراجعه کنیم. (مهاجر، کسی که از شهر ووطن خود به شهر یا کشور دیگری برود وآنجا سکونت کند/ تبعید، نفی بلد کردن، کسی را از شهر بیرون کردن،به جای دیگر فرستادن(. واژه تبعید بار سیاسی دارد و برای برنامه هایی که هنرمندان خمینی* هم در آن حضور فعال دارند انتخاب مناسبی نیست. آیا آقای کیارستمی و نظایرشان می پذیرند با تبعیدیان همنشین شوند؟

1/ گردانندگان این برنامه ها، ادعای پاسداری از فرهنگ و هنر ایران را مطرح می کنند و شناخت گذشته تاریخی وحرفهایی از این قبیل... که البته بعد از انجام طرح، این گونه ادعاها هم بدست فراموشی سپرده می شود (...ما نیز نیاز مبرمی داریم که خود را بشناسیم. این شناسایی به معنای حس افتخار بی اساس به گذشته ای که به درستی آن را نمی شناسیم و برای فرار از حالی که از درک آن عاجزیم، نیست.  جدا شده از متن خانم صبای مقدم )

حالا نمیخواهم وارد این مبحث بشوم که آیا این برنامه خود تنظیم نشده تا مارا سرگرم مسایل دیگر بکند واز حالی که داریم، یعنی حضور نکبت بار ترین حکومت روی زمین، فرار کنیم؟

2/ در این نوع برنامه ها، برای انتخاب چهره های شاخص داخل ایران، سراغ هنرمندانی می روند که بین باندهای حکومتی میچرخند. گاه به این باند وگاه به آن باند ویا هر دو باند متصل هستند. آیا هنرمندی که کلیت این رژیم منحوس را نپذیرد از غربال کمیته برگذاری به سلامت عبور کرده است؟ اینان ادعا دارند دو سال بطور مداوم کار کرده اند تا این آش آماده مصرف شود. اما نام هایی که از ج. اسلامی انتخاب شده اند اکثراً همان نام های همیشگی هستند، به خصوص  در قسمت سینما. برای یافتن این نام ها که نیاز به 2 سال جستجو نیست، هر کس با صرف ده دقیقه وقت می تواند چنین اسامی را از میان لیست «مجاز ها» بیرون بکشد. اگر اینان می خواستند موقعیت کنونی هنر داخل را بشناسانند البته نیاز به بررسی و کنگاش داشت و فراهم آوردن امکان خروج کارها از مجرا های غیر دولتی، چرا که کم نیستند جوانان خلاق و هنرمند که چون تن به خفت وخواری نمی دهند، چون حاضر نیستند سر قبر خمینی مثل کیارستمی و مهرجویی سینه بزنند، چون مثل رخشان بنی اعتماد خامنه ای را رهبر فرزانه نمی نامند، و چون نمی پذیرند چاپلوس بارگاه خامنه ای باشند، همچنان ناشناس مانده اند و در این برنامه و هیچ برنامه ای به این گونه هنرمندان میدان نمی دهند.

من، برای نمونه وضعیت، موقعیت و گرایش های چند تایی به قول خودشان برگزیدگان هنری ج. اسلامی را به اختصار نقل می کم، تو خود حدیث مفصل بخوان ...  

این جمع هر وقت برایشان صرف کند ماسک هنرمند غیر سیاسی را به چهره میزند و هرگاه صلاح باشد ـ مانندخیمه شب بازی زیر عنوان انتخابات ـ می شوند هنرمند سیاسی و در (فستيوال) «یکی بود و یکی نبود» هم قرار است با ماسک شخصیت فرهنگی حضور بیابند.

* عباس کیارستمی، سمبل سازش و زد و بند، که بار ها و به صراحت سانسور را باعث رشد خلاقیت دانسته ، و در «انتصابات» اخیر قلبش را به احمدی نژاد و رأیش را به دزد سرگردنه و قاتل، رفسنجانی، اهدا کرده است. نقش او و همفکرانش در دوام جمهوری اسلامی را از زبان آقای رئیسیان، رئیس کانون کارگردانان، بشویم: « سفير ايران در فرانسه، در زمان برگزاري جشنواره كن گفته بود هروقت ما در ديپلماسي با در بسته مواجه مي شويم، سينماي ايران كليد رمزگشاي ما است و عباس كيارستمي سينماگري است كه تاكنون قفل هاي مهمي را در اين راه باز كرده».

* رخشان بنی اعتماد، سازنده پروپاکاندا فیلم روزگار ما، فیلم مستند از انتصابات دوران خاتمی و بانوی اردیبهشت ـ (داستانی) در تائید سیاست های دوم خردادی ها و برپا کنندهء ستاد انتخاباتی برای خاتمی، و منتخب وزارت ارشاد برای شرفیابی به حضور خامنه ای در اواسط سال پیش.

* آیدین آغداشلو ، آماده ی همکاری با هر رژیمی؛ در حکومت پیشین صاحب پست و مقام در دفتر فرح پهلوی و در حکومت آخوندها مشاور هنری .            

* داریوش مهرجویی. حامی تیمسار قالیباف برای ریاست جمهوری در انتصابات اخیر، ربط دهنده سانسور و ارتجاع در جمهوری اسلامی به «سنت قابل احترام»، دفاع از سینمای خط دار و اسلامی و ناسزا گویی حسابگرایانه به غرب فاسد. (این توضیح را هم اضافه کنم که آخوند بی چشم و رو آخرین فیلم مهرجویی ،علی سنتوری، را به دلایل اختلاف های باندی ناکام کرد).

      * محمد رضا لطفی، که خط سیاسی ایشان نیاز به یاد آوری من ندارد، فقط اضافه کنم که ایشان مورد لطف و بخشش دولت مهر ورز قرار گرفتند و بعد از 30 سال به خاک آلوده به ویروس آخوندها وارد شدند. فقط ملاحظه بخشی از مصاحبه ایشان با خبرگزاری فارس کافیست که دلیل موافقت رژیم با حضور ایشان در «یکی بود ...» را دریابید . خبرگزاری مذکور از قول لطفی نوشت: «من عاشق حضرت علي(ع) هستم. در يك پروسه روحي نيز ارتباطي معنوي با حضرت رسول(ص)، اين شخصيت بزرگ، يافتم». این آقا ی کافر نجس! بعد از توبه، در پروسه ی روحی، ارتباط با محمد برقرار می کنند و روشنفکران دانشگاهی مترقی برنامه ریز برایش کف می زنند و میزبانش برای برنامه ی «یکی بود و یکی نبود» می شوند!

البته در بین، به قول خودشان، مهاجرین هم با نام هایی که دایم به ییلاق و قشلاق می روند برخورد می کنیم. برای نمونه، «دریا داور» با حجاب اسلامی و طبق مدل انتخابی وزارت ارشاد در دوران شکوفای! احمدی نژاد در تالار وحدت (رودکی) برنامه داشت. حالا هم که دوباره شده است مهاجر و در بخش مهاجرین «یکی بود، یکی...» آواز خوان است.

3/ من نمی دانم دعوت از ایرانیان خارج از کشور به چه شیوه ای بوده است. برای اظهار نظر در این قسمت نیاز به اطلاعات دقیقتر دارم. (اما) شک نباید داشت که اینان، اگر نیاز بدانند، هیچ ابایی ندارند که شخصیتی مستقل و با پرنسیب را هم قربانی مقاصد خود کنند. از کسانی که میهمان برجسته شان محمد رضا لطفی است هیچ رفتاری بعید نیست.

اما در مورد کار خودمان، سینما: البته معمولاً سینماگران تبعیدی خود به این گونه مجالس نمی پیوندند واگر فرضا - باز هم تاکید میکنم فرضا - فیلمسازان تبعیدی، و نه مهاجر، می پذیرفتند که در این برنامه شرکت کنند (حتماً) فیلم هایی به جشنواره معرفی می کردند که صحنه های تکان دهنده اعدام، سنگسار، شکنجه، تجاوز به زنان و مردان در زندان های ایران را دوباره روی پرده سینما زنده می کرد. آیا هنرمندان حکومتی در چهار چوب چنین برنامه ای کارشان را عرضه می کردند؟

وقتی آنها با شرط و شروط کنار ما می نشینند چرا ما همنشینی شان را بپذیریم؟ در این مطلب آگهی گونه میخوانیم: «هفت تن از نخبگان عرصه های مختلف این هنر، در میزگردی به بحث و کنکاش در "بررسی موقعیت هنر در ایران امروز" می پردازند». البته این نخبگان همان ها هستند که اشاره ای به کارنامه چند تایشان در همین مطلب داشتیم. اصلا بیائید دایره بحث را باز ترکنیم: چرا در این میز گرد مثلا مرجان ساتراپی حضور ندارد؟ ما که می دانیم چرا؟ شما هم که می دانید و شرکت کنندگان در «یکی بود و یکی نبود» هم می دانند. برای نمونه، چهره ی لابد برجسته ی نخبگان منتخب شما - عباس کیارستمی - تا حالا جرأت کرده است یک اظهار نظر یک سطری در باره ی فیلم «پرسپولیس» ارائه دهد، چه برسد به اینکه سارنده اش را در میز گرد تحمل کند؟ نه خانمها و آقایان تنظیم کننده ی برنامه! اگر نمی دانستید، بدانید، کارگردانان سینمای ج. اسلامی و دیگر هنرمندان داخل، بدون اجازه، تمایل و خواست و همکاری وزارت ارشاد، فارابی و مقامات فرهنگی دولت احمدی نژاد جرأت شرکت در یک برنامه ی رسمی و گسترده را ندارند، آن هم درکانادا که نسبت به رفتارهایش بعد از پیگیری پرونده زهرا کاظمی حساس شده اند. اصلاً برای صادرات فرهنگی مجاز از دوران خاتمی یک شورا در وزارت ارشاد تشکیل شده و برنامه های صادراتی به دقت زیر ذره بین گذاشته می شوند و کارگردانان سینمای گلخانه ای و دیگر هنرمندان با چراغ سبز رژیم، آرایشگر اینگونه برنامه ها می شوند.

4/ این گونه برنامه ها معمولا از بودجه ی موسسات غیر انتفاعی و به ظاهر غیر دولتی، یا ادارات مرتبط با فرهنگ و هنر بهره می برند. و شاید هم مدعی شوند با پول تو جیبی! ی افراد خیر! بساطشان را علم کرده اند اما هدف هایشان در خدمت منافع دولت ها تنظیم می شود.

کنفرانس جمهوری اسلامی در برلین را هم بنیاد خیریه ی هنریش بل تدارک دید. دو بخش داشت؛ بخش فرهنگی و سیاسی، که بخش فرهنگیش خیلی نزدیک بود به همین برنامه ی «یکی بود و یکی نبود». حتا بخش فرهنگی «یکی بود...» خیلی دقیق تر طراحی شده است. در کنفرانس برلین محمود دولت آبادی، که سمبل سازش و کرنش با آخوندها ست، در بخش ادبیات حضور داشت، با سپانلو و منیرو روانی پور و همین خانم رخشان بنی اعتماد. و اینجا کیارستمی، که موقعیت جهانی برایش ساخته اند، جای دولت آبادی را می گیرد. در آن برنامه تار و سه تار را قرار بود حمید متبسم دو زیستی بنوازد، اینجا جایش را به محمد رضا لطفی می دهد و...

جشنواره تئاتر کلن هم بودجه ی اعلام شده اش از اداره فرهنگ کلن تامین می شود و از سالی که در این جشواره سهمی هم برای تئاتر جمهوری اسلامی در نظر گرفته شد گروه های تبعیدی رفتار این جشنواره را حمایت از هنر سانسور ارزیابی و تحریم کردند. پرویز صیاد، ایرج جنتی عطایی، فرهاد مجد آبادی، حسین افصحی، نیلوفر بیضایی، احمد نیک آذر، بهروز به نژاد، فرزانه تائیدی و... یک جمع 50 نفره اگر کار هم در جشنواره داشتند، کارشان را بیرون کشیدند و با مسیر جدید این جشنواره همراه نشدند. و نیلوفر بیضایی از این حد هم فراتر رفت و در یک مناظره ی تلویزیونی با بهرخ بابایی (یکی از مسئولین جشنواره) از مواضعش دفاع کرد. جشنواره تئاتر کلن دیگر قد برنیفراشت و انعکاس برنامه هایش بسیار کمرنگ شد. جشنواره تئاتر کلن البته نسبت به «یکی بود و یکی نبود» در حد بسیار بسته تری برگذار می شد و تاثیر منفی اش هم خیلی محدود تر بود اما، بر خلاف «یکی...» بکل منکر تئاتر و هنر تبعید هم نبود.

رامین یزدانی در هامبورک هم بوی کباب به مشامش خورد و او هم یک جشنواره تئاتر برپا کرد. در اینجا هم به ظاهر فقط بودجه ادارات فرهنگی پشتوانه اش بود و وقتی ایرج زهری همراه ومشاور یزدانی میرفت به جمهوری اسلامی و از تئاتر فجر ویدئوی تعزیه می آورد و زیر عنوان بررسی تاریخ تئاتر به خورد مردم می داد کسی نمی پرسید که آقا این ارائه ی تاریخ تئاتر است و یا خوش رقصی برای آخوند؟ رامین هم، که جو را مناسب دید و مردم را بی خیال، پا را فراتر گذاشت و جشنواره نمیدام چندمش را تقدیم کرد به جشنواره تئاتر فجر! من که ضد انقلاب و سیاه و سفید بینم و تکلیفم روشن، اما خاکستری بین ها بگوئید آیا برنامه ی تئاتر در تبعید که به جشنواره تئاتر فجر تقدیم می شود هیچ ارتباطی با سفارت ندارد؟ البته اساتید و دانشگاهیان و همه ی گروه 200 نفره جشنواره «یکی بود و...» نیاز نیست با بخش فرهنگی سفارت در تماس باشند. حتا در این گروه اگر به فرض چند دانشحو هم باشند که واقعا تصور کنند قدمی در راه اعتلای فرهنگ و هنر برمی دارند در خط کلی کار تاثیر نخواهند داشت و در نهایت به پیشبرد مقاصدی که  پشت این گونه پروژه های عظیم پنهان است کمک می کنند . مگر بهمن نیرومند به خاطر خوش آمد سفارت ج. اسلامی در طراحی کنفرانس برلین شرکت کرد؟ نه، او خط حزب سبز ها را پیش برد، خطی که می خواست باند خاتمی را تقویت کنند تا بقای حکومت و چاپیدن مردم درمانده ی ایران سهل و آسان تر شود. بودجه ی آن پروژه را هم بنیادخیریه ی هنریش بل تقبل کرد. البته اگر انتظار داریم که در پلاکات اینگونه بر نامه ها با صراحت بنویسند: «سفارت جمهوری اسلامی تقدیم می کند» انتظار نا انجامی است.

بله، هدف های سیاسی  برنامه های  گسترده ی غیر سیاسی معمولا پنهان می ماند. حتا اگر خود برگذار کنندگان در ابتدا درک دقیقی ار نوع ارتباط جمهوری اسلامی با غرب نداشه باشند؛ ولی وقتی طرحی را برای کمک ارائه می دهند که به گونه برنامه ی پیش رو همه ی درها برویشان گشوده می شود به تدریج متوجه می شوند که به چه دلیل همکاری برای یک برنامه بی آزار اینقدر گسترده است.

این انجمن بیاید مثلا یک طرح بدهد برای تشکیل کنفرانس گسترده ای برای روشن شدن انگیزه ها و دلایل مسکوت ماندن پرونده قتل فجیع زهرا کاظمی )ممکن است بگویند ما در زمینه ی فرهنگ و هنر کار می کنیم. بسیار خوب، مگر زهرا کاظمی عکاس وخبرنگار نبود؟) اگر یک میلیون دلار کمکش کنند که می توان سرنوشت این پرونده را تغییر داد. اما اگر روی خوش ندیدند چی؟ آنوقت ـ اگر هم نمی دانستند - خواهند فهمید به چه علت موسسات خیریه و افراد خیر! برای کمک به برنامه های غیر سیاسی و عرفانی ( البته عرفان از نوع مجاز در ج.ا) انقدر دست و دل بازند و نگران هویت فرهنگی ما.

وقتی محمد رضا جلالی پور، از دوم خردادی های میهمان کنفرانس برلین، به تهران بر گشت خود در مصاحبه ای با صراحت گفت که ترور میکونوس مانعی بود که ارتباط ج. اسلامی با دولت آلمان را مختل کرده بود و حزب سبزها، که در آن زمان در دولت «شرودر» سهم داشت، بودجه ی عظیمی را از طریق بنیاد هنریش بل هزینه کرد تا اشتباهاتش را در مورد حمایتی که از مقتولین میکونوس (آقای فیشر، نماینده ی این حزب در مجلس دایم علیه ج. اسلامی رفتار می کرد) مرتکب! شده بود جبران کند. (نقل به مفهوم). بودجه ی دقیق کنفرانس برلین الان یادم نیست اما تصور میکنم کمتر از «جشنواره ی تیرگان» بود. 

به نظر من، «یکی بود...» هم قرابت هایی با کنفرانس برلین دارد ولی در کانادا برگزار می شود و این کشور هم بابت نا انجام ماندن پرونده ی قتل فجیع زهرا کاظمی با ج. اسلامی مشکل دارد. البته «یکی بود ویکی نبود» بخش سیاسی ندارد. بله، میتوان به چند دلیل برای حذف بخش سیاسی اشاره داشت:

اول این که کنفرانس برلین در زمانی بر گذار شد که مجلس ششم تشکیل شده بود و دوم خردادی های شارلاتان با ادعای استقرار حکومت دمکراتیک و اَشتی پذیری دین و دمکراسی وارد گود شده بودند و بخشی ار اپوزیسیون هم، چه نا آگاهانه و چه آگاهانه، همراهشان بودند. الان دیگر نمی شود نمایندگان مجلس بدون رتوش را رنگ و قالب کرد.

دوم. بخش سیاسی کنفرانس برلین درد سر ساز بود و به رسوایی و تعطیل کشیده شد. اينجا می توانند امید داشته باشند که، با حذف بخش سیاسی، جشنواره شان را بی درد سر به پیش ببرند. وقتی ارتباط چین با آمریکا با بازی پینگ پونگ حسنه می شود چطور نمی شود اختلاف جزئی! کانادا و جمهوری اسلامی را با حضور هنرمندان حکومتی، و در راس آنها عباس کیارستمی که خودشان هم او را کلید رمز گشا و باز کننده ی قفل های مهم دانسته اند. گشود؟  

من، در پژوهشی که سال پیش زیر عنوان «زندان و سینمای ایران در تبعید» ارائه دادم به جو کنونی اشاره ای کردم. انگار بد نیست بار دیگر بخشی از آن را تکرار کنم: «...طباخ ماهری که ایرانی برون مرز، مقیم خارج، مهاجر، تبعیدی و پناهنده را با سفیران هنری جمهوری اسلامی و دوزیستیان و... در دیگی ریخت می دانست چه آشی دارد می پزد. دست پخت چنین آشپزی، همین می شود که می بینیم»

شما دانشگاهیان محترمی که از زمانی که دکتر! احمدی نژاد پرزیدنت شد در تلاشید و در دوران ریاست پر افتخار دولت امام زمان و با حضور هنرمندان حکومتی برنامه «یکی بود...» را برگذار می کنید، اجرتان را بعد از ظهور آن حضرت وصول خواهید فرمود.

ای حضرت مهدی در ظهورت شتاب کن.  

بصیر نصيبی

28   آوریل 2008  ـ زاربروکن/ آلمان

 

 

جواب نیلوفر بیضایی به بصير نصیبی

 

مطلب بصیر نصیبی یک هفته پیش توسط خود او برایم فرستاده شد. من تا امروز بدان پاسخی ندادم چون می خواستم اول سخنان و «مستندات» ایشان منتشر و خوانده شود تا من بتوانم با استناد به ادعاهای ایشان نقطه نظرات خودم را در این باب با خوانندگان در میان بگذارم. بصیر نصیبی البته یک تماس تلفنی نیز با من برقرار کرد، اما از آنجا که ایشان اصلا به سخنان طرف مقابل گوش نمی دهد و همزمان با طرف مکالمه بی وقفه سخن می گوید، گمان نمی کنم که اصلا مکالمه ای میان ما انجام شده باشد. بصیر نصیبی تک گویی می کند و آنقدر از حقانیت سخنانش مطمئن است که هر گونه سخنی از جانب دیگری را در ذهن خود "توجیه" معنا می کند و بدین ترتیب امکان هر گونه دیالوگ را از همان آغاز به بن بست می کشاند. 

امید که این پاسخ مکتوب مجالی برای تامل ایجاد کند، چرا که عکس العمل های عجولانه بی دقتی می آورد و بی دقتی موجب ادعاهای غلط و بی اساس می شود و بدتر از همه راه را برای بسط همان نگاه خیر و شر می گشاید که منشاء نگاه انحصارگرا و خود مطلق بین حاکم است.

پاسخ گفتن به مطلب بصیر که متاسفانه از آشفتگی رنج می برد و از هر «دری سخنی« به میان آورده تا بر نتیجه گیریهای از پیش تعیین شده اش صحه بگذارد، کار سختی است. با اینهمه من تلاش می کنم تا با برجسته کردن مهمترین رئوس ادعاهای ایشان فضایی برای اندیشیدن گشوده شود.

آقای نصیبی مطلب خود را با برخورد به مقاله ای از یکی از برگذارکنندگان جشنواره ی هنری «یکی بود یکی نبود« آغاز می کند و آن اینکه خانم صبای مقدم در شهروند کانادا از ایرانیان بعنوان مهاجر نام برده و بزعم ایشان واژه ی تبعید را حذف کرده است.  

بصیر می نویسد:  "دوست و همراهی ازسایت شهروند مطلبی رپرتاژ گونه برایم ارسال کرده بود که زیر نام ماریا صبای مقدم چاپ کرده بود، در وهله اول نگاهی گذرا به چهار چوب برنامه ای که ماریا خانم نوید انجامش را انشاء نویسی کرده بود انداختم... در اینگونه برنامه ها همه ایرانیان خارج از کشور مهاجر هستند. حتا یک هنرمند تبعیدی هم از جور وستم ملاها نگریخته است!..."

 من به مطلب خانم صبای مقدم در سایت شهروند

http://www.shahrvand.com/?c=120

رجوع کردم و در هیچ جای آن مطلب اشاره ای به «مهاجر» بودن یا نبودن  "همه ی ایرانیان" نیافتم. آیا بصیر نصیبی در خوانش آن مطلب نیز مانند مکالمه هایش عجولانه و سرسری و با تکیه بر پیشدواری به قضاوت ننشسته است؟ اگر منظور نصیبی از ادعایش اشاره به آن مطلب نبوده چرا و از کجا به چنین مدعایی دست یاقته است و اصولا چرا حدس و گمان خود را به نام ماریا صبای مقدم می افزاید. مطلب خانم صبای مقدم مطلبی مکتوب است. چگونه می توان چیزی را که در متن کتبی نیامده به نویسنده اش نسبت داد.

 

بصیر نصیبی در مطلبش ضمن ارائه ی یک تعریف بدوی از تبعید و مهاجرت، می خواهد به ما بیاموزد که معنای هر یک چیست. اما حتی این تعاریف را نیز تدقیق نمی کند. من لا اقل سه مطلب در این مورد دارم که در سایتم هست و مهشید امیر شاهی دو رمان و یک مجموعه مطلب در کتاب "هزار بیشه" که در چند مطلب مهم و اساسی تبعید و هویت تبعیدی و همچنین تبعید در دوران فاشیسم هیتلری را بروشنی شرح داده است.

تبعید یعنی ترک وطن بدلیل تهدیدی که متوجه تبعیدی بوده است. این تهدید می تواند دلایل سیاسی، مذهبی، نژادی و جنسیتی داشته باشد که با اجبار همراه است. یعنی در صورت عدم ترک وطن  خطر جانی و یا مجازاتهای دیگر تبعیدی را تهدید می کند. تبعید ارتباط مستقیم با عدم امکان تحقق فردیت در موطن دارد. تبعیدی به قصد ماندن برای همیشه به کشور دیگر پناه نمی برد، بلکه همواره امید به تغییر شرایط و بازگشت به وطن دارد. تبعیدی کسی است که برای حفظ جان و حرمت انسانی خویش از وطنش مهاجرت می کند.

مهاجرت یعنی ترک وطن برای همیشه.  اما مهاجرت نیز در حین اینکه می تواند داوطلبانه باشد، می تواند در نتیجه ی یک اجبار به کسی تحمیل شود. مهاجرت می تواند دلایل اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و شخصی داشته باشد. اشتباه نصیبی و بسیاری دیگر در اینجاست که گمان می کنند، مهاجرت بار کاملا غیر سیاسی دارد. آیا می توان دلیل ترک وطن از سوی بسیاری از کسانی که در نتیجه ی پدیده ای که آن را فرار مغزها می نامند در دهه های اخیر از ایران مهاجرت کرده اند یا بسیاری از جوانان و زنان ایرانی که در اثر نبود امنیت اجتماعی از ایران مهاجرت کرده اند را کاملا غیر سیاسی دانست؟ مسلما نه.

شعر برشت که آقای نصیبی آن را به شهادت می گیرد و من هم چندین سال پیش یکی از مقالاتم در مورد تبعید تحت عنوان "آغاز جداسری از ما نبود" را با آن آغاز کردم، اشاره به یک تفاوت اساسی میان تبعید و مهاجرت است که نه در ارتباط با سیاسی بودن یا نبودن دلیل ترک وطن، بلکه در توضیح این نکته ی اساسی نوشته شده که تبعیدی چون به هر حال تصمیم به بازگشت به وطن دارد و چون می داند که بازگشتش بدون تغییر اساسی در اوضاع سیاسی موطنش ممکن نیست، در دوران اقامت در سرزمین میزبان نیز یک لحظه از آنچه در وطنش می گذرد، غافل نمی ماند و تلاش می کند در این روند تغییر نقشی ایفا کند، در حالیکه مهاجر از آنجا که آمده تا بماند، شاید دیگر وقایع داخل کشورش را به قصد تاثیر گذاری بر تغییر دنبال نکند. تبعیدی خود را در رابطه با وطن از دست رفته اش تعریف می کند و مهاجر تلاش می کند تا در سرزمین نو جایگاه جدید خود را تعریف کند و بیابد.

در مورد تبعید و مهاجرت به انداره ی کافی منبع و مرجع وجود دارد که اگر بصیر نصیبی بخواهد همانند کتاب "هنرمندان هیتلر" که به او معرفی کردم، می توانم در اختیارش بگذارم.

بصیر نصیبی فراموش می کند که خانم مهشید امیر شاهی، من و شاهرخ مشکین قلم (ما سه نفر را ایشان لا اقل می شناسند) هنرمندان تبعیدی هستیم که نه تنها هرگز به نفی هویت تبعیدی خود دست نزده ایم، بلکه به گواه تلاشهای بیدریغمان در عرصه ی حرفه ای مان که ادبیات، رقص و تئاتر باشد و چه به گواه نوشته ها و فعالیتهایمان در این سالها بعنوان هنرمندان تبعیدی شناخته شده ایم و از بسیاری از امکانات و فرصتها گذشته ایم و به بسیاری از حذفها تن در داده ایم برای اینکه حاضر به تن دادن به سانسور و همراهی با آن نبوده ایم. البته بصیر نصیبی که خود در کار تولید اثر هنری نبوده و نیست و شاید درک نکند که کار خلاقه و مایه ای که از جان و روان برای تولید آن گذاشته می شود، با توجه به محدودیتهای بیشمار تبعید و در بی امکانی و بی پشتیبانی مطلق و بعبارتی در خلاء آفریدن و در عین حال حفظ تداوم کار در چنین شرایطی به چه درجه ای از ایثار نیاز دارد، عواقب صدور یک "فتوای" بی پایه و ایجاد ابهام در تلاشهای ما که می تواندبه حذف یا تخریب شخصیت هنری، اجتماعی و سیاسی بیانجامد ، مسلما هرینه ای ندارد.

در عین حال بصیر باید بداند که ما شخصیتهای مستقل هنری هستیم و این بدین معناست که دنباله رو هیچ ولی فقیهی نخواهیم بود. نه مجیز گوی حکومت تمامیت گرای اسلامی هستیم و نه دنباله روی دستور یا منع کسانی که بنام تبعید بخواهند برایمان حکم صادر کنند. تبعیدی بودن نه مدالی است که ایشان یا کسی به ما بدهد و نه اینکه ایشان صلاحیت پس گرفتنش را از ما دارد. این حضور و آثار ماست که می ماند و گواه دورانی است که در آن زیسته ایم. تبعید برای ما دکانی نیست که باز کرده باشیم برای جمع کردن مشتری و یا کسانی که ما را "تنها مبارزین" یا "هنرمندان راستین و متعهد" بنامند. تبعید بخودی خود ارزش و یا ارزش آفرین نیست. مهم این است که در تولید هنری و یا در عرصه ی فکر و اندیشه در این دوران تبعیدمان چه بر جای می گذاریم و تا چه حد می توانیم بر وطن از دست رفته مان از راه دور تاثیر بگذاریم. مقاومت فرهنگی در مقابل حکومت تام گرای دینی نه از راه شعار که از راه شعور و ایجاد امکان تعمق در چرایی دوام دیکتاتوری در کشورمان است که شکل می گیرد.

در ضمن بصیر نصیبی اگر به سایت جشنواره ی تیرگان رجوع می کرد و اگر در صورت ندانستن زبان انگلیسی حتی از یک آشنای مسلط به این زبان می خواست که مطالب آن را برایش ترجمه کند، ادعا نمی کرد که هویت تبعیدی ما در آن انکار یا حذف شده است. در این مورد تنها رجوع به بیوگرافی و موضوع آثار هنری من

http://www.tirgan.ca/events/theatre.html

می دید که تبعیدی بودن من انکار نشده است:

 “... Her plays focus on the subject of identity, exile, freedom and oppression, and women’s political and social restrictions”. 

بسیاری از هنرمندان دیگر شرکت کننده در این جشنواره را بصیر اصلاQ نمی شناسد و نشناخته تکفیر می کند. برای مثالT ساشار ظریف که امروز یک رقصنده ی مطرح در کانادا و دیگر کشورهای جهان است و به گواه بیوگرافی اش  در سال ۱۹۸۵ و در سن چهارده سالگی بهمراه خانواده اش از طریق کوه های ترکیه از ایران فرار کرده و سه سال در کمپ های پناهندگی ترکیه زندگی کرده تا بتواند به کانادا مهاجرت کند

http://www.thecanadianimmigrant.com/index.php?option=content &task=view&id=895

 یا بسیاری دیگر از شرکت کنندگان.

تعداد دیگری را می شناسد و می داند که علیرغم اینکه از ایران می آیند یا در ایران نیر کار می کنند، حاضر به همراهی و حمایت از دستگاه سانسور حکومت دینی نشده اند، اما از آنها نامی نمی برد و مقاومت آنها را فدای "تئوری توطئه ای" می کند که بر اساس آن این جشنواره باید حکومتی باشد. مثلا ناصر تقوایی که هم در بخش سینما و هم در بخش ادبیات شرکت دارد و یا جعفر والی، این مرد برجسته ی تئاتر ایران که در بخش ادبیات شرکت دارد. آیا اینها حکومتی هستند؟  آیا می توان تحت این عنوان که هنرمندانی چون عباس کیارستمی، داریوش مهرجویی، رخشان بنی اعتماد، آیدین آغداشلو و محمد رضا لطفی (این نامها را می آورم چون تنها همین پنج نفر  هستند که بصیر نصیبی تحت عنوان "هنرمندان حکومتی" از آنها نام برده است) در جشنواره هنری «یکی بود یکی نبود» شرکت دارند، تمام آن 145 هنرمند دیگر را نیر تکفیر کرد یا در خدمت اهداف حکومت خواند؟

بسیاری از هنرمندان شرکت کننده در این جشنواره همان جوانانی هستند که بصیر نصیبی در جایی از مطلبش ادعا می کند که در این جشنواره غایبند. بسیاری از آنها و همچنین بسیاری از دست اندرکاران برگزاری جشنواره ی «یکی بود یکی نبود» متعلق به نسل دوم و سوم  ایرانیان خارج از کشورند که براستی نیز تجربه ی نسل اولیها را ندارند. برخی از آنها بزرگ شده ی خارج از ایرانند و برخی در سال های اخیر از ایران خارج شده اند و دانشجویان دانشگاه تورنتو هستند.  هر نسلی تجربیات خاص خودش را دارد، اما مسلما جایز نیست که تجربیات نسل های دیگر را نادیده بگیرد یا انکار کند. آیا نباید با این نسل ارتباط برقرار کرد؟ آیا نمی دانیم که تبعیدیان نسل اول که گرد پیری بر موهایشان نشسته بمرور زمان به یک اقلیتی که فقط به خود مشغول است و در حد محافل محدود قبیله ای فعالیت میکند تبدیل شده اند؟

با این ترتیب این تبعیدی اکنونی چگونه می تواند صدای اعتراض خود را در جایی منعکس کند و اصولا کدام صدا را؟ صدایی که از آن بوی حذف و تنگ نظری بیاید چه از سوی حکومت باشد و چه از سوی مخالف حکومت، نه جذابیتی دارد و نه گوش شنوایی می یابد.

من به عنوان هنرمند تبعیدی خودم را موظف می دانم که با این نسل ارتباط برقرار کنم، سحنان و تجربیاتش را بشنوم و تجربیاتم را با او در میان بگذارم. من در کار هنری ام مجاز به فریز شدن در دوران سپری شده نیستم، بلکه موظفم در هر دوران نیازها و روح زمانه ام را بشناسم و تلاش کنم تا زبانی برای ایجاد ارتباط با این مخاطب جدید بیابم. در عین حال موظفم آنچه به او گفته نشده، آنچه حق دانستنش از او دریغ شده را با او در میان بگذارم و حافظه ی تاریخی اش را بعنوان پشتوانه ای برای گام گذاشتن در راه آینده در او زنده نگاه دارم.

علیرغم اینکه ماهیت حکومت دینی تغییری نکرده، اما جامعه تغییر کرده است. جامعه ی جوان ما بدنبال یافتن پاسخهای نو برای پرسشهایی اساسی است که نسل های پیش از او نه تنها نتوانستند پاسخی برایش بیابند، بلکه بر ابهامات و گره های آن  افزودند. با خشم و کینه و روحیه ی تهاجمی نمی توان با او روبرو شد. واژه هایی چون "هنرمند متعهد" و " راستین" و "انقلابی" برایش نخ نما شده است. این واژه ها را حکومت ایران سال هاست که دارد بکار می برد و به همین نام  به حذف و از بین بردن هر آنکس که از نظر "غیر متعهد" و "غیر راستین" است دست زده است. من نمی گویم این نسل اشتباه نمی کند و همه چیز را درک می کند، من می گویم، باید با او سخن گفت و سخنانش را شنید. وقتی سقف "تعهد" آنقدر کوتاه شود که فقط شخص "من" و دو سه تن دیگر از نزدیکان فکری ام را در بر بگیرد، آیا "من" همان دیکتاتور منشی دیرینه را بازتولید نخواهم کرد؟ آیا امر بر"من" مشتبه نخواهد شد که حق و حقانیت تنها از آن "من" است؟

بصیر نصیبی از تمام بخش های دیگر هنری جشنواره بیکباره می گذرد و بر روی بخش سینما متمرکز می شود و از قول سینماگران تبعیدی می گوید : "...البته معمولا سینماگران تبعیدی خود به این گونه مجالس نمی پیوندند واگر فرضا -باز هم تاکید میکنم فرضا - فیلمسازان تبعیدی نه مهاجر، می پذیرفتند که در این برنامه شرکت کنند و فیلم هایی به جشنواره معرفی می کردند که صحنه های تکان دهنده اعدام، سنگسار، شکنجه، تجاوز به زنان و مردان در زندان های ایران را دوباره روی پرده سینما زنده می کرد ایا هنرمندان حکومتی در چهار چوب چنین برنامه ای کارشان را عرضه می کردند؟"

بصیر نصیبی توضیح نمی دهد که چرا این سینماگران تبعیدی، که البته نامی نیز از آنها نمی برد که منظورش چه کسانی هستند، اگر به چنین فستیوالی دعوت می شدند، نباید در آن شرکت می کردند. و این "باید" و "نباید" ها را چه کسی تعیین می کند. چرا یک هنرمند تبعیدی باید داوطلبانه صدای خودش را حذف کند؟ چرا اگر امکان می یابد که با اثر هنری اش در جایی حاضر شود و دیدگاه خود را با مخاطب در میان بگذارد، باید از آن بگذرد؟ آیا مفهوم تبعیدی بودن در انفعال و یا سخن گفتن با همفکران خود است و یا تلاش برای حضور فعال و روبرو شدن با مخاطبی هر چه وسیعتر. حذف داوطلبانه ی صدای تبعیدی به مذاق چه کسی جز همین حکومت دینی خوش می آید؟ آیا بصیر نصیبی گمان می کند با این دیدگاه دارد به تبعیدیان یاری می رساند یا خود در ایجاد یک نوع انزجار نسبت به تنگ نظری و یکسو نگری و جزم اندیشی بخشی ار تبعیدیان سهیم می شود؟

بصیر نصیبی به شکل توهین آمیزی از مهشید امیر شاهی که اگر هم سابقه ای برای تبعید بخواهیم در نظر بگیریم، قدمت تبعیدی بودنش و رسایی صدا و آثار تبعیدی اش از خود بصیر و بسیاری دیگر از مدعیان طولانی تر، رساتر و تاثیر گذارتر بوده است و در این جشنواره در بخش ادبیات حضور دارد، براحتی در می گذرد و تنها به ذکر این نکته بسنده می کند: "من نمیدانم نحوه دعوت از ایرانیان خارج از کشور به چه شیوه ای بود است، برای اظهار نظر در این قسمت نیاز به اطلاعات دقیقتر دارم. شک نباید داشت که اینان اگر نیاز بدانند هیچ ابایی ندارند که شخصیتی مستقل و با پرنسیب را هم قربانی مقاصد خود کنند.." و بعد اضافه می کند: "اصلا بیائید دایره بحث را باز ترکنیم. چرا در این میز گرد مثلا مرجان ساتراپی حضور ندارد؟ ما که میدانیم چرا؟ شما هم که میدانید و شرکت کنندگان در یکی بود و یکی نبود هم می دانند. برای نمونه چهره لابد برجسته نخبگان منتخب شما - عباس کیارستمی - تا حالاجرات کرده است یک اظهار نظر یک سطری در باره فیلم پرسپولیس ارائه دهد چه برسد به اینکه سارنده اش را در میز گرد تحمل کند؟"

بسیار جالب است. بیادم می آید که یک بار، دو سال پیش که کتاب پرسپولیس مرجان ساتراپی را خوانده بودم، و بار دیگر همین چند ماه پیش که انیمیشن پرسپولیس بر پرده ی سینما رفت، با اشتیاق تمام با بصیر در مورد مرجان ساتراپی صحبت کردم که کارش فوق العاده و بنظر من در عرصه ی سینما مهمترین کار سینمایی خارج از کشور در مورد انقلاب اسلامی و پیامدهایش از زبان یک تبعیدی است. و بر این نظر بودم که، بخصوص در بحبوحه ی حملات تبلیغاتی جمهوری اسلامی و اعتراض حکومت دینی به حضور فیلم مرجان در فستیوال کان، باید از جانب هنرمندان تبعیدی از او حمایت شود. بصیر که نه کتاب را خوانده بود و نه فیلم را دیده بود و من حتی مطمئن نیستم که حتی تا امروز نیز آنها را دیده یا خوانده باشد، نخوانده و ندیده با مرجان مخالف بود و با اشاره به یک جمله از مرجان در یک مصاحبه و تکرار اینکه مرجان مترجم شیرین عبادی بوده، یا چیزی در همین حد، تاکید داشت که مرجان ساتراپی فیلمساز تبعیدی نیست و حتی در یکی از نوشته هایش چند متلک هم به او پراند.

جالب است که بصیر در شرایط "مبارزه" با جشنواره ای که نه شناختی از دست اندرکارانش دارد و نه اطلاعات دقیقی از محتوایش و از هنرمندان شرکت کننده در آن، بناگاه مرجان ساتراپی را فیلمساز تبعیدی می خواند و می پرسد که "مثلا" چرا او به این جشنواره دعوت نشده است!

اگر هم مرجان دعوت می شد و شرکت می کرد هم لابد می خواست بنویسد که دیدید گفتم تبعیدی نیست؟ من نمی دانم این تبعید سنج های بی منطق و بی آگاهی از آثار هنرمندان و حتی بدون اندکی تعمق یا علاقه به شناختن محتوای آثارشان چگونه بناست درست و بدون اینهمه تناقض کار کند!

بصیر نصیبی در جای دیگر به مسئله ی بودجه ی جشنواره ی یکی بود یکی نبود اشاره می کند و باز به جای رجوع مستقیم به سایت جشنواره

www.tirgan.ca

که البته بزبان انگلیسی است و در همان صفحه ی اول آن بودجه ی مورد نیاز فستیوال و مقداری از بودجه که تاکنون تامین شده و همچنین اطلاعات همراه با لینک ادارات پشتیبان جشنواره بروشنی آمده است. مقدار بودجه ی مورد نیاز جشنواره ۶۰۰۰۰۰ دلار کانادا ( حدود ۳۹۰۰۰۰ یورو) است که تا کنون ۳۸۳۰۰ دلار کانادا از سوی مراکز حمایت از هنر و اداره ی مهاجرت کانادا ـ که لینک سایت هایشان هم آمده ـ تامین شده است و مبلغ۲۶۶۰۰۰ دلار آن هنور تامین نشده است.

جایی از مبلغ یک میلیون دلار سخنی نیست، بجز در مصاحبه ی دو تن از برگزار کنندگان با voa  که اشاره کرده اند تمام کسانی که در برگزاری جشنواره کمک می کنند دارند مجانی کار می کنند و اگر قرار بود آنها هم دستمزد بگیرند به بودجه ای حدود یک میلیون دلار نیاز می بود. همچنین در سایت تیرگان آمده که چه مقدار از بودجه صرف چه کاری می شود. با توجه به اینکه این جشنواره در این سطح با حضور ۱۵۰ هنرمند که از کشورهای گوناگون می آیند برگزار می شود، بصیر نصیبی که خود تاکنون چند برنامه، آن هم در سطح بسیار محدود، ارگانیزه کرده است و توانسته از اداره ی فرهنگ شهر محل اقامتش بودجه ی آن را تامین کند، باید بداند که بودجه ی ۶۰۰۰۰۰ دلار کانادا ( و نه آمریکا!) برای برنامه ای اینچنین گسترده بودجه ی عجیب و غریبی نیست. 

چرا بصیر تلاش می کند با ناروشن نشان دادن وضعیت بودجه ی جشنواره ای که تمام اطلاعات مالی خود را در سایتش اعلام کرده اینگونه وانمود کند که گویا جمهوری اسلامی در تامین این بودجه نقشی دارد!

نکته ی نامربوط دیگر در مطلب بصیر مقایسه ی این جشنواره با کنفرانس برلین است. بودجه ی کنفرانس برلین با همکاری بنیاد هاینریش بل و به گواه بروشورهای خودش به همکاری سفارت جمهوری اسلامی و اتاق بازرگانی آلمان تامین شده بود. هدف آن کنفرانس هدفی کاملا سیاسی بود و بنا بود نوید "تغییر" داده شود. جشنواره ی هنری «یکی بود یکی نبود» مکانی است برای ارائه ی آنچه در عرصه ی فرهنگ و هنر ایران و خارج از ایران در جریان است که مسلما نه یکدست است و نه بازتاب دهنده ی همه ی نگاه ها. آیا هنر تبعید یا لااقل بخشی از آن که در این جشنواره حضور دارد به ایران و ایرانی تعلق ندارد؟

جشنواره ی «یکی بود یکی نبود» اولین بار نیست که برگزار می شود و سال گذشته نیز در سطحی محدودتر برگزار شده است و بسیاری از مخاطبینش را همچون برگزار کنندگانش نسل دوم ایرانیان خارج از کشور تشکیل می دهند. وقتی بصیر نصیبی بتواند با یک ترفند دایی جان ناپلئونی کنفرانس برلین را به جشنواره هنری «یکی بود یکی نبود» پیوند بزند و، با اتکا به پنج نام، ۱۴۵ هنرمند دیگر را بکلی در مطلب خود حذف کند، باید بگوید که برای کودکانی که در این سی سال در خارج از ایران متولد شده و بالیده اند، برای جوانانی که اکثرا متولدین بعد از انقلابند و در این سالها از ایران مهاجرت کرده اند، و برای آینده و آیندگان، برای انسان ایرانی سرگردان در میان تجربه ی خشونت و حذف، برای پرسش های بیشماری که به " کیستی" من ایرانی استبداد زده، برای بچه های ایران و سازندگان فردا و ورای شعار و افشا گری باید جست جز از دریچه ی متنوع فرهنگ و هنر. مفهوم ایرانی بودن نزد تمام همه ی یک تعریف ندارد. واقعیت این است که نگاه انحصار گر، فرصت طلب و بی پرسش نسبت به نابسامانی های فرهنگی و سیاسی ما بسیار زود خود را برملا می سازد. این مخاطب است که در می یابد دغدغه های امروزین خود را در کجا باید بجوید. 

کیارستمی نماینده ی یک نگرش و نوعی پراگماتیسم این دوران سیاه است، اما نمی توان او را "فیلمساز حکومتی" خواند. بصیر نصیبی اگر کتاب «هنرمندان هیتلر» و بسیاری از منابع دیگر را درست می خواند، می دید که در همین آلمان هنوز و سالها پس از سقوط فاشیسم هیتلری در این مورد بحث است که آیا می توان هر هنرمندی  که از روی فرصت طلبی در جایی چیری گفته که به مذاق حکومت خوش آمده را با هنرمندانی که مبلغین ایدئولوژیک و پروپاگاندیستهای افکار راسیستی و ضد بشری هیتلر بوده اند و در استخدام ارگانهای رسمی دستگاه تبلیغاتی گوبلز بوده اند در یک ظرف ریخت یا نه. پاسخ کتاب «هنرمندان هیتلر» که بصیر ار آن فاکت می آورد به این پرسش "نه" است. هر بیوگرافی باید در جای خود مورد بررسی قرار بگیرد. تفاوت شعار با کار تحقیقی و علمی در میزان بکارگیری همین دقت هاست که روشن می شود. تنها نگاه امر به معروف و نهی از منکری، نگاه سیاه و سفید و خیر و شری است که با حکم صادر کردن کار خود آسان می کند و انسان های بی دقت و بی پرسش می سازد که براحتی همه چیز را با همه چیز و همه کس را با همه کس در یک ظرف می ریزند.

نکته ی پایانی مطلب بصیر نصیبی اشاره اش به ماجرای جشنواره تئاتر کلن است. بصیر بدرستی به اعتراض من و تعداد زیادی از هنرمندان به تغییر ناگهانی سیاست های آن فستیوال که من پیش از آن شش سال مداوم در آن با نمایش هایم شرکت کرده بودم، اشاره می کند و از این حرکت به نیکی یاد می کند. اما بصیر فراموش کرده است که از میان معترضین تنها من بودم که در آن سال کار آماده برای فستیوال کلن داشتم که بنا بود در آنجا اجرا شود که بعنوان اعتراض به تغییر سیاست فستیوال کلن کارم را از آن فستیوال بیرون کشیدم. بصیر همچنین فراموش کرده است که از میان معترضینی که از آنها نام برده است و هیچیک بجز من از امکان ارائه ی کار هنری خود صرف نظر نمی کردند، کسانی، یکماه بعد، به عنوان مهمان افتخاری در همان فستیوال حضور یافتند و کسانی هم همین یکی دو سال پیش اکبر عبدی را در اروپا گرداندند که البته از نظر او که وقایع را دنبال می کند نباید این نکات پنهان مانده باشد، اما گویا وقتی نوبت تبعیدی ها که می رسد، فرصت طلبی ها براحتی نادیده انگاشته می شود و همچنین میزان هزینه ای که هر کس برای اعتراضش پرداخته است.

کسانی هم که بطور مداوم کار بروی صحنه نمی برند و از بایکوت هایی که من در این سال ها از همه سو شاهد آن بوده ام بی نصیب مانده اند و اصولا کسانی که در شرایطی بغایت سخت برای بروی صحنه بردن یک اثر جان نمی کنند، نمی دانند که این لطمه ها جبران ناپذیر است. من از بصیر  می پرسم که این مدعیان هنر تبعیدی، آن زمان که تمام حمله ها چه ار سوی فرصت طلبان لندنی و چه از سوی مدیران فستیوال متوجه من که جوانترین عضو آن جمع معترض بودم و از بی شخصیتی ها و بی پرنسیبی های بسیاری از آن به ظاهر همراهان "معترض" بی خبر کجا بودند و چرا حناق گرفته بودند؟

با اینهمه، باید بگویم  که بیرون آمدن و حذف داوطلبانه ی صدای خود در آن زمان اشتباه بود. فستیوال کلن در اثر سیاست های غلط گردانندگانش و در اثر بی توجهی ما که همگی گویا فراموش کرده بودیم که برای جذب و ایجاد یک مخاطب تئاتری در تبعید و برای اینکه امکان تولید و ارائه ی آثار تئاتری ایجاد شود، همگی سهیم بوده ایم و موفق شده بودیم به رشد یک جریان فعال تئاتری در تبعید یاری رسانیم، بعد از آن انشقاق نه تنها فستیوال تئاتر کلن دچار رکود شد، بلکه بسیاری از گروه های تئاتری بتدریج غیر فعال شدند. لطمه ی اصلی را تئاتر تبعید بود که خورد. نمی گویم باید به همان شکل به همکاری ادامه می دادیم، اما باید راه های دیگری می رفتیم.

صدای هنرمند تبعیدی، اگر این هنرمند واقعا به رسالت و تعهد خود آگاه باشد، مجاز نیست که به حذف خود تن در دهد بلکه باید از هر روزنه و دریچه ای، و آن هم نه فقط برای اطرافیان بلکه برای انبوه ایرانیان چه در داخل و چه در خارج، قابل شنیدن باشد. منتها تبعید ما با این یاران بی تدبیر و سطحی نگر، با این "دوستان" که با وجود آنها نیازی به دشمن نیست، گویا قرار است به خودکشی دسته جمعی منتهی شود.

من با «بوف کور هدایت» که پیش بینی دوران سیاهی است که در آن زاده شدم به کانادا می روم و در جشنواره ی «یکی بود یکی نبود» شرکت می کنم ـ جشنواره ای که نه من را سانسور کرده نه از من خواسته که به انکار هویتم برخیزم؛ جشنواره ای که تعداد زیادی ایرانی جوان با جان و دل برای برگزاری اش رحمت می کشند. می خواهم آنها را از نزدیک بشناسم و به آنها خسته نباشد بگویم. همانطور که 12 سال است که در راهم و با بازیگرانم شهر به شهر رفته ام تا فرهنگ و هنر ایران را در تبعید ناخواسته ام زنده نگاه دارم، تا بگویم که ما هستیم و باید بمانیم برای ساختن سنگ بنای فردایی که در دست فرزندانمان و برای آیندگان خواهد ماند.

بدون هنرمند تبعیدی هنر تبعیدی بی معناست.

حرمت این جان کندن های بی دریغ را نگاه داریم.        

نیلوفر بیضایی

 

 

نامه مينا اسدی به نيلوفر بيضايي

... بماندیم و بدیدیم

 

نوشتن این سطور برایم آسان نبود...  دستم به قلم نمی‏رفت که به نقد کسی بنشینم که مثل دخترم دوستش می‏داشتم و به آینده‏اش چشم امید دوخته بودم. آسان نبود چرا که من با مادرت... خودت و فامیلت از دیرباز دوستی و انس و الفت دارم. اما نمی‏توانستم ساکت بمانم... مثل استخوان شکسته‏ای بود که در گلویم گیر کرده بود و راه نفسم را می‏بست.

 

آنروزها از دیدن آن همه شور و هیجان و سرزندگی‏ات به وجد می‏آمدم، از اینکه زن جوانی پای در این راه نهاده و بی‏اعتنا به راه پرمخاطره‏ای که پیش پای اوست می‏تازد و خطر می‏کند، لذت می‏بردم. پس از سالها، بصیر را در خانه‏ی تو دیدم. اگر درست به خاطر داشته باشم برای شرکت در شب‏شعری که در فرانکفورت داشتم به آنجا آمده بود. دو شب پیش تو ماندیم و تا صبح به بحث و گفتگو نشستیم... وسط حرف هم پریدیم... جدل کردیم... صداهایمان بلند شد... داد کشیدیم... اما می‏دانستیم که هر سه راهی یک راه هستیم و آرزوی ما سرنگونی بی‏قید و شرط جانیانی بود که بر مردم میهنمان حکومت می‏کنند.

 

وقتی به سوئد بازگشتم توان تازه‏ای یافتم. تو نمونه‏ای از بی‏شمار جوانانی بودی که پای در راه و استوار ایستاده بودند و خطر می‏کردند تا انقلابی را که ناتمام مانده بود به پایان رسانند، تا ریشه‏ی جنایتکارانی را که مردمشان و میهنشان را به گروگان گرفته‏اند، از بیخ و بن برکنند. تو هنرمند جوانی بودی که درد مردم را می‏نوشتی و به صحنه می‏بردی. هنر تو تاثیر حضور ترا در عرصه‏ی مبارزه دوچندان می‏کرد. برای همین بود که تا به من نوشتی که می‏خواهی "سه نظر درباره یک مرگ"، مجموعه‏ی داستانهای کوتاه مرا به صحنه ببری بی چون و چرا پذیرفتم و اجرای زیبایت را هم در فستیوال "هنر در تبعید" در پاریس دیدم.

 

سالها بعد وقتی مقاله‏ای در ستایش داریوش همایون وزیر رژیم پیشین نوشتی سرم سوت کشید... همه را نخواندم... باور نکردم... قدم به قدم نرفتی... مقدمه‏ای نبود که این کار تو را برایم قابل‏هضم کند. دیدم ناگهان از این قطار پیاده شده‏ای و می‏خواهی سوار قطار دیگری بشوی که در جهت مخالف ما حرکت می‏کند و این تصوری نبود که من از آینده‏ی تو داشتم. سکوت کردم، چیزی ننوشتم، چیزی نگفتم، حتا به خودت. اما نپذیرفتم و دیگر با تو رابطه‏ای نداشتم. سکوت کردم و رنج بردم.

 

این آغاز راه بود... و تو می‏رفتی... در سرازیری... به هر درت که می‏خواندند می‏رفتی و با هوش و درایتی که در تو سراغ داشتم می‏دانستم که بی‏خبر نمی‏روی. چرا می‏رفتی و به دنبال چه چیز می‏رفتی نمی‏دانم. همه چیز داشتی و نیازی به این آدمها... این بلندگوها و این هیاهوها نداشتی. آن آقایان بریده از این حزب و آن سازمان چه شایستگی و ارج و قربی داشتند که تو، که یک سر و گردن از آنها بلندتر بودی، سخنگویشان باشی؟ رنج می‏بردم و سکوت می‏کردم. اما پذیرفته بودم که دیگر ترا از دست داده‏ام.

 

پس از آن به هر کشوری که سفر می‏کردم آشنایی پیدا می‏شد که به طعنه از من بپرسد... هنوز هم ایشان دختر شماست؟ چرا درباره‏ی همه می‏نویسید و در این باره سکوت می‏کنید؟ چیزی نداشتم که بگویم. آنها در اشتباه بودند. من هر چه می‏نوشتم درباره‏ی دشمن اصلی بود و اعوان و انصارش، درباره‏ی کسانی بود که شمشیر از رو بسته بودند و قصد جان همه‏ی مخالفان را، با هر نظر و عقیده‏ای داشتند. برشمردن خطا و اشتباه این و آن کار من نبود. همه اشتباه کرده‏ایم و باز هم اشتباه می‏کنیم و آن کس که اشتباه نکرده است هنوز به دنیا نیامده است.

در این مدت هر چه کردی و هر چه گفتی و هر چه نوشتی، اگر چه تاسفم را سبب شد اما با خود گفتم نظرش این است... اینگونه فکر می‏کند... طاقت دشنامها... سانسورها... سختی‏ها و سالنهای کم‏جمعیت را ندارد... می‏خواهد تعداد بیشتری کارهایش را ببینند و هنرش را ارج نهند... می‏خواهد آنگونه که دوست دارد زندگی کند... اصلا می‏خواهد روی گذشته‏ی خود خط بطلان بکشد و حتا می‏خواهد به کسانش پشت کند و آنها را نبیند و نشنود. این اوست که تصمیم می‏گیرد که چه کند و چه نکند. و این طرف ما هستیم که می‏دانیم چرا ایستاده‏ایم و چه می‏گوئیم و چه می‏خواهیم. مگر او اولین نفر است و یا این اولین بار است که کسی راهش را عوض می‏کند؟ گفتم... در به روی این اندیشه بستم و تمام...

 

اما تا اینجایش را نخوانده بودم و در باورم نمی‏گنجید، اگر چه با مقدماتی که از سالها پیش فراهم آمده بود جاده را لغزنده و پرخطر می‏دیدم. می‏دیدم که پیش پایت دره‏ای عمیق دهان باز کرده است و تو در یک سرازیری افتاده‏ای و با شتاب به سمت آن دره می‏رانی... افتادن... بی‏هوشی و فراموشی. نشانه‏هایش را می‏دیدم... پذیرفتنش آسان نبود.

 

نامه‏ات به بصیر مرا تکان داد. دیدم که در توجیه حضورت در این جشنواره تا آنجا پیش رفته‏ای که چشمت را به روی حقایق بسته‏ای و زبان به تحقیر دوستی گشوده‏ای که صادقانه ترا دوست داشت و حاضر نبود حرفی ناخوشایند درباره‏ی تو بگوید یا بشنود. و من این را برنتافتم.

 

"یکی بود، یکی نبود" اولین و آخرین کار رژیم نیست. پیش از آن نیز طراحان فرهنگی حکومت اسلامی تمام هنرمندان مرده را از گورهای چندصدساله بیرون کشیدند و به یاری کارگزارانشان در اروپا و آمریکا، انجمنهای عریض و طویل "مولانا" و "حافظ" بر پا کردند. پولهای کلان خرج این روزها و شبها شد. حالا سرگرمی مردم شده بود "شب مولانا"، "روز حافظ"، "عصر رودکی"، "نیمه‏شب عراقی" و "دم صبح فردوسی"... اهل هنر به اندازه‏ای دلبسته‏ی این برنامه‏ها شده بودند که کسی نمی‏توانست بگوید بالای چشم این شبها و روزها و نیمه‏شبها و دم‏صبح‏ها ابروست و چون پای بزرگان هنر در میان بود حرف زدن در این‏مورد دل و جرات می‏خواست. دهان که باز می‏کردی، عده‏ای با کفش و کلاه و عصا وسط حرفت می‏پریدند که: "یعنی شب مولانا هم توطئه رژیم است؟" و پوزخند می‏زدند و می‏رفتند و حتما توی دلشان هم می‏گفتند: "بیچاره‏ها دیوانه‏اند!" و اما زمانی که در مراسم بزرگداشت مولانا در پاریس محمدمهدی زاهدی، وزیر علوم، تحقیقات و فناوری جمهوری اسلامی پیام رئیس جمهور را خواند تازه عاشقان هنر بفمهی نفهمی از خواب غفلت بیدار شدند!

 

و اما این "یکی بود، یکی نبود" مهمترین کار رژیم است از آن جهت که با حضور زندگان انجام می‏شود... با حضور هنرمندانی که صحیح و سالم نفس می‏کشند و از سلامت روح و روان برخوردارند، حق انتخاب دارند و می‏توانند در یک کلمه بگویند "نه". وقتی می‏گویم حق انتخاب یعنی که خودشان تصمیم می‏گیرند که با خودشان و هنرشان چه کنند و در کدام سمت و سو بایستند و وقتی می‏گویند "آری" یعنی که می‏خواهند در استقرار این رژیم سهمی داشته باشند و میان منافع مردم و خودشان، منافع خودشان را انتخاب کنند... خودشان را ترجیح می‏دهند. می‏خواهند باشند، اسمشان باشد، رسمشان باشد، چشم‏ها هنرشان را ببیند و دستها برایشان ابراز احساسات کند... گو که عالم نباشد... ده کنفرانس... نه جشنواره... هشت برنامه... به قیمت صد دستگیری... نود و نه سنگسار و نود و هشت اعدام و ماندن این حکومت به بهای لبخندی که ما در برابر دوربین‏ها می‏زنیم و سری که در مقابل تماشاگران به احترام خم می‏کنیم و کرنشی ناخواسته به برگزارکنندگان برنامه که خود در حال محکم کردن رشته‏های مودت با عوامل فرهنگی رژیم هستند. گفتم این انتخاب راه است. راهی که هر کس حق دارد خودش... با صلاحدید و مشورت با خودش برگزیند. هر کاری که ما می‏کنیم – به درستی و نادرستی آن کاری ندارم – می‏تواند کسانی را به اعتراض وادارد و تو انتخابت را - چه درست و چه نادرست - بدون درنظرگرفتن نظر دیگران کرده‏ای، پس به دیگران هم اجازه بده که به برگزاری این فستیوال که بی‏شک ترتیب‏دهندگانش کارگزاران فرهنگی رژیم هستند اعتراض کنند. چرا ناگهان چنان به خشم آمدی و برآشفتی که سخنگوی تمامی شرکت‏کنندگان در این برنامه شدی و چنان به ما نگاه کردی که انگار هیچکدام از ما هر را از بر تشخیص نمی‏دهیم و در هیات یک استاد کم‏حوصله و از بالا هر چه خواستی نوشتی. چه توقعی از بصیر یا از ما داشتی؟ انتظار داشتی که چون ما ترا مثل یک دختر، دوست و رفیق راه گذشته‏مان دوست داریم و هنوز به خاطراتمان با تو فکر می‏کنیم و حسرت می‏بریم، به دلیل شرکت تو در این برنامه ماخوذ به حیا شویم و خفقان بگیریم؟

 

گیرم که معنی تبعید همان باشد که تو می‏گوئی و تو بیشتر از دیگران تبعیدی هستی... گیرم که ما تبعیدی‏ که نه، حتا مهاجر هم نیستیم. خوش‏نشینانی هستیم که برای بهره‏گیری از مواهب کشوری دیگر به آنجا کوچ کرده‏ایم... گیرم که ما هنرمند و خالق هم نیستیم، آدم که هستیم... چشم که داریم و حلقه‏های طناب دار را که جوانانمان... فرزندانمان... رفقا و برادران و خواهرانمان بر آن رقص مرگ می‏کنند می‏بینیم... گوش که داریم و فریاد گرسنگان... تیره‏بختان و بخت‏برگشتگان را می‏شنویم و از اینهمه بیداد و ستم زخم می‏خوریم و روزی صد بار می‏میریم و زنده می‏شویم. دیدن رنج و شکنجه‏ی دانشجویان... وحشت زنان از حضور در خیابان... بیکاری و گرسنگی کارگران... اندوه و سوگ مادران... و تحقیر و سرکوب هر روزه‏ی مردمان در روز روشن، که دیگر سواد و زبان و تبعیدی و مهاجر و خوش‏نشین نمی‏خواهد.

 

دیدم که به فرعیات چسبیده‏ای؛ به اینکه فلانی، در گوشی تلفن فریاد می‏زند یا در مکالمات به طرف مقابل اجازه حرف زدن نمی‏دهد... یا گوش نمی‏کند... و از اینها به این نتیجه رسیدی که دوستی که تا دیروز همه‏ی خوبیها را داشت، امروز علاوه به آنکه بلند حرف می‏زند، "ولی فقیه" است، "نهی از منکر و امر به معروف" می‏کند، "سیاه و سفید" می‏بیند و لابد نمی‏گذارد آب خوش از گلوی این هنرمندان والاگهر پایین رود. اینها چه ربطی به اعتراض او، به برنامه‏های ترتیب داده شده از طرف رژیم دارد؟

صورت مسئله به روشنی در برابر ماست. یک طرف ما هستیم که از بس در میانمان موش دوانده‏اند و از ما شکار کرده‏اند، بیگانه و تنها، در میان دوست و آشنا، در گوشه‏ی دیوار ایستاده‏ایم و از میان تاریکی‏ها با همین توان اندک جنایات این آدمکشان را به تصویر می‏کشیم و جلوی چشم جهانیان می‏گذاریم. در طرف دیگر آنها هستند، قدرتمندان، گروگان‏گیران و جانیان... نفت دارند... معدن دارند... حسابهای سپرده بانکی دارند... سپاه دارند، بسیج دارند و با جیبهای پر از دلار در میان ما راه می‏روند. روزنامه‏ها را می‏خرند... تلویزیونها را می‏خرند... رادیوها را می‏خرند... هنرمندان را می‏خرند... برنامه‏های مستقیم و غیرمستقیم ترتیب می‏دهند و آنگاه که کسی –  کسانی –  فروشی نباشد با برنامه‏هایی مثل "هویت" به قول خودشان رسوایش می‏کنند و اگر طرف باز هم ایستاد، حذف می‏شود... گم می‏شود... ناپدید می‏شود. آب از آب تکان نمی‏خورد. حالا چند نفر – اندک – هنرمند یا بی‏هنر... تبعیدی یا مهاجر... می‏خواهند بگویند "آهای مردم دنیا". این نقشهای دروغین بر دیوار است... این خانه نیست... ویرانه هم نیست... بیابانی برهوت است... کویر است. چند نفر می‏خواهند تا دمی که زنده‏اند و نفس می‏کشند همه‏ی سختی‏ها را به جان بخرند و راه مردم را انتخاب کنند. بنویسند... بسرایند... بسازند... بخوانند... برقصند... ترسیم کنند... تصویر کنند و تو جور دیگری می‏اندیشی. خلق می‏کنی و دوست داری که تماشاگران و شنوندگان زیادی داشته باشی... زحمت می‏کشی و به قول خودت شهر به شهر و کشور به کشور سفر می‏کنی، با رنجی طاقت‏فرسا، تا هنرت را به مردم نشان دهی، تا دوستداران هنر نتیجه زحمات شبانه‏روزی ترا ببینند و دست بزنند و هورا بکشند و خستگی از جان و تنت بیرون کنند... می‏خواهی از احساسات آنها نیرو بگیری و به خلق اثر دیگری بنشینی. این خواسته‏ی هر هنرمندی است. همه‏ی کسانی که اثری خلق می‏کنند می‏خواهند که دیده شوند... شنیده شوند و تماشاگرانی داشته باشند. اما به چه بهایی؟ در تاریخ جهان کدام هنرمند تبعیدی و مبارز را می‏شناسی که در زمان حکومت دیکتاتورها قدر دیده و بر صدر نشسته باشد؟

 

ساده‏دلی نیست که بگویی مسئولان جشنواره‏ی "یکی بود، یکی نبود" نه تو را سانسور کرده‏اند و نه از تو خواسته‏اند که به انکار هویت‏ات برخیزی؟ وقتی شما دعوت آنان را برای شرکت در میان هنرمندان آبروباخته می‏پذیری و با حضور صدایی ضعیف، حتا اگر به نمایندگی از تبعیدیان باشد، در میان آنهمه هیاهو و تبلیغات؛ به حرکت آنان رسمیت می‏دهی و فستیوال به نام هنرمندان داخل و خارج هویت می‏گیرد، چرا هویت تو را انکار کنند و اصولا چه چیز را سانسور کنند؟ چیزی در مخالفت رای و نظر آنان وجود ندارد که انکار شده یا سانسور شود. اگر صدها مقاله درباره‏ی تبعید نوشته باشی و در این‏باره هزار اثر هم خلق کرده باشی و حتا اگر برگزارکنندگان این فستیوال رضایت بدهند که با نئون واژه تبعید را بر سر در سالن نصب کنند، شرکت هنرمند تبعیدی در این برنامه جز سرافکندگی ثمری نخواهد داشت. بی‏وقفه حرف زدن این، یا در سکوت نشستن و حرف نزدن آن، گیج بودن، زبان ندانستن... هیچکدام از این برنامه‏ها و دستاویزها، جنایات آن رژیم و تحرکات فرهنگیش را در خارج از مرزهای ایران قابل توجیه و پذیرش نمی‏کند. وظیفه‏ی هنرمند تبعیدی تقسیم آوارگان دور از وطن به خوش‏اخلاق و بداخلاق... پرحرف و کم‏حرف... دانشمند و بی‏سواد و اصولا تحقیر دیگران برای به کرسی نشاندن حرکات و اعمالش نیست. بل که وظیفه‏اش نوشتن و گفتن و فریاد زدن رو در رو و بدون رودربایستی‏ست، همانگونه که "بصیر" می‏نویسد و طعن و لعن و نفرین جماعت بیزار از سیاست را به جان می‏خرد. هزار تئوریسین، مقاله‏نویس، روزنامه‏نگار، کارگردان، شاعر، هنرپیشه و منتقد هم در پی ماستمالی و ماله‏کشی برآیند نمی‏توانند این واقعیت روشن و ساده و ابتدایی را که در روز روشن اتفاق می‏افتد، "تئوری توطئه" بنامند. توطئه‏ای که هدفش زیر ضرب بردن این هنرمندان والاگهر باشد. این کار اول و دوم رژیم نیست که حالا دستی از غیب بیرون آمده باشد و پرده‏دری کرده باشد. اینها می‏آیند که همین اندک حرکات مخالقان را بنیان‏کن کنند و ببرند. بدبختی نیست که پس از سی سال که نظاره‏گر نسل‏کشی و جوان‏کشی و زن‏کشی و فرهنگ‏کشی هستیم در برابر یکدیگر بایستیم و واژه‏ی تبعید را برای هم معنی کنیم؟

 

می‏گویی: "بصیر باید بداند که ما شخصیتهای مستقل هنری هستیم و این بدان معناست که دنباله‏رو هیچ ولی فقیه‏ای نخواهیم بود، نه مجیزگوی تمامیت‏گرای اسلامی و نه دنباله‏رو کسانی که به نام تبعید بخواهند برایمان حکم صادر کنند". من و تو برای آنکه شخصیتهای مستقل هنری شویم از شانه‏های همین دربدران تبعیدی بالا رفته‏ایم. آنها ما را دور جهان گردانده‏اند و حلوا حلوا کرده‏اند. شخصیت مستقل هنری به خودی خود معنایی ندارد. یک ترکیب خنثا و بی رنگ و بوست. ما چون اعتراض کردیم، چونکه به دهان یاوه‏گویان حکومتی مشت کوبیدیم، چونکه "نه" گفتیم و در کنار مبارزات مردم ایستادیم، شخصیت تبعیدی شدیم وگرنه آنقدر هنرمندان گردن‏کلفت‏تر از ما هستند که چون کارشان مجیزگویی، ریزه‏خواری و سرنهادن بر بارگاه سفلگان است کسی پهن هم بارشان نمی‏کند و در بهترین وضعیت، شاعران و هنرمندان رسمی دولت‏اند...

 

یکی از گردانندگان جشنواره "یکی بود، یکی نبود" می‏گوید: "برگزارکنندگان این برنامه عموما همه در یک رشته مهندسی تحصیل کرده‏اند و به اصطلاح "علوم دقیقه" خوانده‏اند و عشق به ایران، هنر غنی ایران همه آنها را به یک سمت، به سوی فعالیت به سوی فرهنگ ایران و معرفی ایران کشانده است." و همه این جوانان تحصیلکرده و دانش‏آموخته در مصاحبه‏هایشان ضمن ابراز شادمانی و احساس افتخار و مباهات از برگزاری این جلسات، از آبروی رفته‏ای حرف می‏زنند که قرار است توسط این فستیوال سه روزه و با شرکت این هنرمندان به ملت ایران بازگردانده شود. یعنی این دانش‏پژوهان و علم‏آموختگان که تو از آنها به عنوان نسل دوم و سوم ایرانی نام می‏بری نمی‏دانند که احساس شرم و ننگ ما از مردم به گروگان گرفته‏ای نیست که در چنگ این درندگان اسیرند و روزشمار مرگ دارند، بلکه از حکومتی است که تکه‏تکه می‏کند، مثل آب خوردن سر جوانان را از تن جدا می‏کند و هم‏نسلان همین در ساحل عافیت نشستگان را به بهانه‏ی دگراندیشی به راهروهای مرگ می‏فرستد.

 

برگزارکننده دیگر می‏گوید: "شک نیست که برگزاری چنین جشنواره‏ای در دنیا بی‏سابقه است و در ایرانیان حس اعتماد به نفس و اطمینان به خود را تقویت می‏کند، چیزی که ما در این دوره بسیار به آن نیاز داریم. شکی نیست که ایجاد شبکه‏ای از هنرمندان و ادیبان طراز اول ایران برای ما امکان برقراری ارتباطی زیبا و عمیق با جامعه میزبان و جامعه خودمان برقرار می‏کند. در هر گوشه‏ای از مرکز عظیم هاربرفرانت، هنرمندی، نقاشی یا ادیبی بخشی از داستان ما را به زبان می‏آورد." و البته چند عکس اشتهاآور هم در بروشور فستیوال وجود دارد که نشان می‏دهد جابه‏جا از تماشاگران با چلوکباب... باقلوا... زولبیا بامیه و انواع و اقسام غذاهای اشتهاآور ایرانی پذیرائی می‏شود. و با چیدن این سفره‏های رنگارنگ بر حکایت غمبار مردم گرسنه میهنشان سرپوش می‏گذارند.

 

این جوانان برومند و بالابلند وطن‏دوست که با بودجه مراکزی در کشورهای متبوع خود، جشنواره‏های این‏چنینی  برگزار می‏کنند و چهره‏ای دروغین از ایران به جهانیان نشان می‏دهند آیا یک لحظه به مردم گرسنه، تشنه، بی‏خانمان، دربدر و اسیر ایران می‏اندیشند؟ آیا اینان از قتل زیبا کاظمی (شهروند کانادایی-ایرانی) به دست حاکمان جمهوری اسلامی بی‏خبرند؟ آیا استفان کاظمی، پسر زیبا کاظمی، جوان هم‏سن و سالشان را که در همان کانادا زندگی می‏کند می‏شناسند؟ اگر آری، چرا در حمایت از اوآستینها را بالا نمی‏زنند؟ چگونه است که در آستانه‏ی بیستمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ و در گیرودار سالگرد سرکوب جوانان دانشجو در ۱۸ تیر و در اوج دستگیری‏ها، جوان‏کشی‏ها و به بند کشیدن‏ها، یکباره این جوانان عالم و دانشمند جشن‏ها و فستیوال‏هایشان را همزمان با این قتل‏عام‏ها برگزار می‏کنند و درست در همین لحظه‏ی تاریخی می‏خواهند اهمیت زبان و فرهنگ ما را زیر ذره‏بین بگذارند و به رخ جهانیان بکشند؟ من نمی‏دانم چرا این جوانان "علوم دقیقه" خوانده اینگونه با سهل‏انگاری و سهو، دقیقه‏ها را باطل می‏کنند و فرصتها را می‏سوزانند.

 

حضور جهانی تارزنی که یخ "خانقاه"اش در آمریکا نگرفت و با لباده‏ای سفید و تسبیحی در دست، علی‏گویان‏راهی میهن اسلامی شد تا ثناخوان و دعاگوی آل عبا باشد چه سودی به حال مردم ما دارد؟

شاعرانی که پس از اینهمه سال هنوز قربانیان قتلهای زنجیره‏ای را کشته‏شدگان نمی‏نامند و از ترس عواقب بردن نامشان، آنها را "دوست مرده‏ی من" خطاب می‏کنند چه قدمی برای مردمشان برداشته‏اند؟

منتقدانی که تا دیروز در دفاع از فرهنگ و هنر پادشاهی گردنشان را سیخ می‏کردند و از عظمت فرهنگ و هنرایران باستان داد سخن می‏دادند و امروز سرسختانه می‏کوشند که ثابت کنند که اگر اسلام سایه‏اش را بر سر کشور ما نمی‏گسترد ما از همه افتخارات اصیل هنری و فرهنگی محروم می‏ماندیم و لابد امروز در ته دره‏‏ی عمیقی بودیم و داشتیم علف می‏خوردیم، چه جای احترام دارند؟

 

خوانندگانی که در فستیوالهای جهانی سخاوتمندانه همه جایشان را به تماشاگران نشان می‏دهند اما برای آنکه هم‏میهنانشان را از صوت داوودی خود بی‏بهره نگذارند آسیمه‏سر به سوی میهن اسلامی می‏شتابند و یقه چاک‏چاک را می‏بندند و محجبه می‏شوند و در تالار وحدت برای بانوان پیچیده در چادر چهچه می‏زنند، از چه ارزشی برخوردارند؟

کارگردانانی که برای بزرگ شدن و کسب جوایز بین‏المللی جلوی هر بی سر و پای آدمکشی خم می‏شوند و کرنش می‏کنند و به فرهنگ‏دوستی و هنرپروری رهبر عظیم‏الشانشان فخر می‏فروشند، از زندگی و درد مردم چه می‏دانند؟ و چگونه وقتی مردم حتا نام آنها را نشنیده‏اند به نمایندگی از طرف آنان به اینجا و آنجا می‏روند و برای خودشان افتخار می‏آفرینند؟

 

مردم ایران از آمدن این چند هنرمند و شرکت هنرمندان تبعیدی در کنار آنان چه سودی می‏برند؟

این نگاه‏ها سیاه و سفید، نهی از منکر و امر به معروف نیست. واقعیت عریانی است که وجود دارد، اتفاقی است که می‏افتد و ناچار در گیر‏‏‏و‏دار حادثه هنرمندان متعهد زمان گمنام می‏مانند... بی تماشاگر می‏مانند... بی شنونده می‏مانند. این است و وسط دو صندلی نمی‏توان نشست.

کار هنر و خلق اثر مردمی در هیچ زمانه‏ای برای گرفتن مدال افتخار، پر کردن سالن و یا گرفتن اشک از تماشاگران نبوده است. کار هنرمند، به ویژه هنرمند آواره‏ی تبعیدی، ساختن سند برای آیندگان است. به تصویر کشیدن سرگذشت مردمی است که هر لحظه‏ی جان کندن را زندگی نام می‏نهند. نوشتن تاریخ واقعی مردمان است در تقابل با تاریخ‏نویسان کاذبی که به نفع ستمکاران قلم می‏چرخانند.

و اما، ما سرگذشت غمبارستمکشیدگان را می‏نویسیم، چه باک که در هیچ تاریخی نمانیم.

من آنچه را که فکر می‏کردم گفتم. همین!

 

استکهلم نوزدهم تیرماه ۱۳۸۷، نهم جولای ۲۰۰۸

مینا اسدی

 mina.assadi@yahoo.com