***
چهار «شنبه» بود و چهار «آتش»
و چهار «اسب»
مي دويدي در چهار گوشه زمين
و بر ديوارها آزادي مي کشيدي
گفتم:
چمدانت را ببند
اسب ها همه از نور شده اند
و تمامي جاده ها
به آتشي مي رسند که
از قلب ما مي گذرد
***
بر کناره ي آتش ايستاده ام
تکيه داده به چهارپري آفتابي
و نگاهم بر پلکاني ست
که از ميان ستون هاي لاجورد
و دروازه هاي مس
مي گذرد
***
شهر من است اين:
شير و آهو
براي هم شعر مي خوانند
پلنگ ماه را بغل گرفته
و مي بوسد
و بادبادک هاي عاشق
بر سقف خانه ها
تاب مي خورند
شهر من است،
بي اخطار و بي تشويش
با مرداني تابستاني
که گل هاي زرد را زمزمه مي کنند
و عشق زير پوست شقيقه هايشان
مي تپد
شهر من است
که بر چهار گوشه اش آتشي است
که از نفس هاي خورشيد
شعله مي کشد
***
دستت در دست من است
از آتش مي گذريم
و نمي سوزيم.
و شهر در چهارشنبه و آتش
صبح مي شود.
***
از کتاب «وقتی که سنگ عشق می خوریم»