Shokooh Mirzadegi  

شکوه میرزادگی

بازگشت به صفحه اصلی

قصه

شعر

مقاله

يادداشت

  نگاه يک زن

مطالب  ديداری

مطالب  شنيداری

مرکز  اسناد  زنان

نامه های سرگشاده

کتاب های در اينترنت

کتاب های منتشر شده

کتاب های در دست انتشار

*****

 تماس

 شرح حال

آلبوم عکس

English Section

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Puyeshgaraan

 

 

 

 

 

اشکی که در سناريو نبود

فستیوال کن تحت الشعاع مسايل ايران

چند روز پیش، وقتی ديدم که در مراسم فستيوال کن، و در پی سخنان تکان دهنده و گريه های يک خانم خبرنگار در ارتباط با وضعيت آقای جعفر پناهی در زندان و اعتصاب غذای او،  خانم ژوليت بینوش در مقابل دوربين های جهان به تلخی می گريست، من نيز با او گريستم ـ نه تنها به خاطر جعفر پناهی و هزارها زندانی ديگر، بلکه برای همه ی هنرمندان و نويسندگان و روشنفکران سرزمينم که، در زندان حکومتی آزادی کش، حتی از حق اظهار نظری ساده و طبيعی، همانگونه که خانم پينوش  و هنرمندان ديگر دنیای آزاد از آن برخوردارند، محروم اند.  يک روز بعد هم، وقتی که پينوش جايزه ی نخل طلای کان را دريافت کرد و در حالی که نام جعفر پناهی را در دست داشت گفت: « امروز مردی در ايران است که گناه‌اش هنرمند بودن و مستقل‌بودن است؛ و من امشب به‌ويژه به او فکر می‌کنم و اميدوارم سال ديگر در بين ما حضور داشته‌باشد. هنرمندبودن و روشن‌فکر بودن مبارزه‌ی دشواری است... يک کشور به حمايت ما نيازمند است همين»،  تحسين اش کردم، با اين که خاطره ی خوبی از سخنان چند سال پیش او، در پی ديدارش از ايران نداشتم. تحسین اش کردم و   به ياد هنرمند ديگری افتادم ـ «لنی لفنشتال» ( (Riefenstahl که درست هفتاد و هشت سال پيش مدال نقره ی فستيوال بزرگ ديگری، يعنی فستیوال  ونيز را به خاطر کارگردانی، و بازیگری فيلم «نور آبی» دریافت کرد. اما او، برخلاف بینوش، به روی خودش نياورد که در آنزمان در آلمان هيتلری صدها هنرمند و روشنفکر به دليل کمونيست بودن، يهودی بودن، آزادی خواه بودن و سرسپرده نبودن به  هيتلر  از همه ی حقوق خود محروم شده اند.  به جايش دعوت هيتلر را که به سختی مجذوب شهرت جهانی او شده بود پذيرفت و به خدمت او در آمد، و به سرعت  و راحتی  از همه ی امکانات حکومت قدرتمند و ثروتمند او برخوردار شد. و فقط چند سال بعد بود که فيلم «پيروزی اراده» را ساخت و نامش برای هميشه به عنوان سازنده ی اولین فيلم برجسته ی تبليغاتی جهان در تاريخ سينما ثبت شد. اما او هيچوقت جز در جامعه ای که هیتلر رهبرش بود و همه از ترس احترامش می کردند،  از کسی احترامی دريافت نکرد.

خشم حکومت اسلامی از ماجراهای کن

دولت احمدی نژاد از آن چه در کن اتفاق افتاد، و به خصوص از گریه های ژوليت پينوش به شدت ناراحت است و نشريات دولتی هم مطالب مختلفی در اين مورد نوشته اند. از جمله، کیهان چاپ تهران هم گزارش کرده است که معاون سینمایی وزارت ارشاد نامه ای برای مدیر جشنواره فرستاده و، با گلایه از اظهارات جنجالی درباره ی پرونده پناهی، اظهار امیدواری کرده که با تلاش هایی كه وزارت ارشاد داشته مراحل دادرسی پرونده ی آقای پناهی به پایان رسیده و امید زیادی است كه به زودی آزاد شود.» کیهان همچنين نوشته که: «در نشست مطبوعاتی فیلم كیارستمی در جشنواره كن، سناریویی از قبل طراحی شده برای فضا سازی سیاسی علیه نظام به اجرا درآمد، و در حالی که کیارستمی احتمال آزادی پناهی را مطرح کرد گفته های یک خبرنگار زن مجلس را به جنجال کشاند و ژولیت بینوش گریه کرد و در نتیجه به جای پرداختن به فیلم كیارستمی موضوع دستگیری آقای جعفر پناهی مطرح شد كه این امر، دلخوری و غافلگیری كیارستمی را نیز به همراه داشت.»

و نشریه ی «تهران امروز» هم گزارش کرده که مدير جشنواره کن، در واکنش به گله ی معاون وزارت ارشاد، آقای جواد شمقدری، در اين مورد که چرا فستيوال مضوع پناهی را در برنامه های خود راه داده، گفته است که «ژست ما سمبلیک بود. عملکرد جشنواره ی کن سیاسی نبوده بلکه در مورد پناهی عملکردی صرفاً انسانی است. البته همه می‌توانند اشتباه کنند و فستیوال کن نیز می تواند مرتکب اشتباه شود. ما به استقلال کشورها احترام می گذاریم»!

سخنان کيا رستمی

در اينجا دريغم می آيد که به نامه ی آقای کيارستمی در فستيوال اشاره نکنم. ايشان در نامه ی بلندی، که به قول خودشان معلوم نيست خطاب به چه کسی است اما در ميانه ی نامه معلوم می شود که تنها  متوجه وزارت ارشاد اسلامی است، می گويد: «به عنوان یک فیلمساز، از همین جریان سینمای مستقل، سال‌هاست که دیگر امیدی به نمایش فیلم‌هایم در کشورم ندارم و سال‌هاست که با ساختن فیلم‌های شخصی و کم‌هزینه، به کمک و همراهی وزارت ارشاد به عنوان متولی سینمای ایران چشم امید ندارم. من برای گذران زندگی به عکاسی روی آورده‌ام و از درآمد آن، فیلم‌های کوچک و کم‌هزینه می‌سازم و به پخش غیرقانونی نسخه‌های تکثیر شده ی فیلم‌هایم اعتراضی نمی‌کنم چرا که این تنها راه ارتباط من با مخاطبان هموطنم است».

او، به عنوان يک هنرمند جهانی، پس از اين سخنان دردآور اما غرور آفرين درباره ی زندگی خويش در سرزمين اش، به کوچک کردن پناهی و ديگران می پردازد و می گويد: «اما جعفر پناهی و دیگران سال‌هاست می‌کوشند تا از نهاد‌های رسمی و دولتی یاری بجویند و راه‌های رفته و شکست‌خورده را بارها می‌آزمایند و هم‌چنان به در بسته می‌خورند. او نیز سال‌هاست به امید نمایش عمومی فیلم‌هایش و به امید همراهی و مساعدت قانونی نهادهای مسوول سینما در ایران به‌دنبال یافتن راه‌حل‌هایی است. او هنوز باور دارد، به خاطر اعتباری که فیلم‌هایش برای کشورش به ارمغان آورده است، می‌تواند راه‌حل‌های قانونی بطلبد... مسوولیت آنچه که بر جعفر پناهی رفته است، و بر سر همه ی جعفر پناهی‌ها، به‌طور مستقیم بر عهده ی‌ وزارت ارشاد است. اگر خبط و خطایی از او سر زده مسوولیت آن متوجه سوء‌ مدیریت و سیاست غلط مسوولین سینمایی وزارت ارشاد است که آن‌چنان راه‌ها را بسته‌اند که راهی دیگر جز این باقی نمانده است که، برای ساخت فیلم، این چنین خود را به مخاطره بیاندازد. او هم از طریق سینما زندگی می‌کند، فیلمسازی برای او ضرورتی حیاتی است، او باید خود را بیان کند و انتظار داشته باشد که نهادهای مسوول سینما سدها و موانع موجود را از پیش پای او بردارند نه آن‌که خود به بزرگترین مانع تبدیل شوند».

من متاسفم که آقای کيا رستمی يا خبر ندارند و يا خودشان را به «آن راه» می زنند وقتی که می گويند جعفر پناهی فقط به خاطر اعتراض به عدم نمايش فيلم هايش در زندان است. او اين واقعيت را نديده می گيرد که پناهی همیشه در فیلم هایش کنار مردم بوده است، و اکنون نيز به خاطر همراهی با جنبش آزادی خواهی مردم است که گرفتار شده. آقای کیارستمی بايد بداند که پناهی اکنون تنها سينماگر داخل ايران است که در يک فستيوال جهانی (مونرال) با شالی سبز همراهی اش را با معترضين به حکومت ايران نشان داده است؛ و از معدود هنرمندان داخل ايران است که با خانواده اش و شجاعانه در کنار مردم در تظاهرات شرکت کرد و اولین بار هم بر سرگور ندا بود که دستگیر شد.

آقای کیا رستمی! من برخلاف خيلی از دوستانم در خارج هرگز به خودم حق نمی دهم از شما يا از هر شخص ديگری توقع داشته باشم که در فضایی ديکتاتور زده و خشن و بی قانونی چون ايران جز زنده بودن و خلق آثاری هنری و فاصله گرفتن از بيدادگران حاکم کاری انجام دهید.  اما فکر می کنم که شما حق نداريد که شهامت افرادی چون پناهی را نديده گرفته و رفتارهای انساندوستانه و آزادی خواهانه ی آن ها را در اين شرايط حساسی که سرزمين مان دارد با مسايلی چون خواستاری نمايش فيلم (که البته که آن هم از خواسته های برحق هر هنرمندی است) پايين بياوريد؛ آن هم در جايي که خودتان را ـ با همه ی نيازهای مالی ـ بر بلندای بی نيازی از اين حکومت می بينيد. نه، آقای کيارستمی! آقای پناهی اگر می خواست که فقط جواز نمایش فيلمش را بگيرد نه آن گونه در فستيوال مونرال شرکت می کرد و نه در مصاحبه هايش آن گونه سخن می گفت.

و در عين حال، بر خلاف نظر شما، مسئوليت آن چه که بر جعفر پناهی رفته، و بر سر همه ی جعفرپناهی ها می رود، اتفاقاً به طور مستقيم بر عهده ولايت مطلقه فقيه است و حکومت بيدادگر و تبعيض گر اسلامی، و نه وزارت ارشاد که اداره ی کوچکی در کل اين نظام فرهنگ ستيز است.

چهره ی ديگر خانم پينوش

اما، فقط بيست و چهار ساعت پس از دیدن اشک های پينوش و سخنانش در مورد ايران، با چهره ی ديگری از او  روبرو شدم. در برنامه ی شباهنگ، تلويزيون صدای آمريکا، با او مصاحبه کرده بودند. او خوشحال و هيجان زده از فيلمی می گفت که جايزه اش را به خاطر آن گرفته بود، از کيارستمی، کارگردان و دوستش، و از عوالم خودش در ارتباط با نقشی که داشت. همه عادی بود و قابل انتظار اما وقتی مصاحبه کننده، خانم بیگلری، از او درباره ی رفتنش به ايران می پرسد، او چنان پاسخ می دهد که انگار در حال بازی در فيلمی است که به خاطرش جايزه کن را برده، يعنی همان «زن دو شخصيتی» که لحظاتی پيش در باره اش حرف می زد.

 او گفت: «وقتی به ايران رفتم همه ی پيش داوری هايم از بين رفت. آدم وقتی روزنامه های غربی را می خواند تصوير ناخوشايندی از ایران دارد. حجاب، مسئوليت ها، و غیره... اما در ایران آن جنبه های شاعرانه را حسی می کنی که به من خيلی الهام می  داد.» (البته جز جمله ی اول اين گفتار که با صدای ژوليت بینوش و به انگلیسی است بقیه ترجمه شده و با صدای مترجم است).

شنيدن اين سخنان از کسی که، اندک زمانی پيش، صادقانه برای هنرمندان زندانی گریسته بود و  کل مردم ايران را قابل حمايت خوانده بود واقعاً حیرت می آفرید. آيا پينوش هم به سبک برخی  از ايرانی ها وقتی مقابل دوربين هايي که رو به ايران هستند قرار می گيرد ملاحظاتی دارد؟ يا کسی به ژوليت گفته که مثل خيلی از روشنفکران ایرانی بايد در مقابل غربی ها و در صحنه های بين المللی حرف های روشنفکری و حقوق بشری زد و در تلويزيونی که رو به ايران دارد حرف های دو پهلو و علیه غربی ها؟

وگرنه معلوم  نيست که اين حرف های «ناخوشآيند روزنامه های غربی» چيست که پيش داوری های خانم پينوش را از بین برده  است؟! خبر شکنجه و تجاوز در زندان ها؟ خبر بالاترين رقم اعدام ها در ایران به نسبت کل جهان؟ خبر بالاترين رقم روزنامه نويس های زندانی؟ خبر سکوت هراس انگيز صدها هنرمند و نويسنده و روزنامه نگار از ترس بیکاری و زندان؟ سانسور و فيلترينگ همه ی نشريات غير دولتی؟ پارازيت های مرگ زا برای قطع صدای همه ی رسانه ها غیر از صدای آيت الله ها؟ کدام یک از این خبرهای ناخوشايند، خیلی هم ناخوشايند، از نظر ژوليت پينوش، دوست و همکار سینمایی آقای کيارستمی، «پیش داروی» است؟ کدام از اين ها را روزنامه های غربی لعنتی به دروغ گفته اند؟

 فکر می کنم بايد از ژوليت عزيز پرسید: جنبه های شاعرانه ی سرزمين من اکنون کجاست، وقتی که هزارها زن روشنفکر و نويسنده و هنرمند سال هاست آن جنبه ها را نديده اند و شما با دو سفر کوتاه تفريحی شانس ديدنشان را پيدا کرده اید؟ آه بله. حق با ژولیت است؛ البته گلوله هایی که سينه ی نداها و سهراب ها را چون گلستانی از گل سرخ شکفتند جنبه های شاعرانه داشته اند. مگر نه اين که اين همه شعری که پيش داوری ناخوشآیند می آفريند در سراسر جهان،  و بخصوص در آن «غرب لعنتی»، گفته شده است؟ حق با ژولیت است! مگر نه اينکه پرپر زدن ترانه ها و شيرين ها و فرزاد ها بر بالای دار هر کدام به شعله ی خاموش شونده ی شهابی در آسمان شبیه بوده است؟ آيا فرو افتادن اين همه ستاره ی درخشان بر سرزمينی ماتم زده و تاريک، که سال هاست رنگ آتش بازی های شادمانه را نديده است، شعر نيست؟!

از وقتی حرف های ژوليت، اين زن به راستی هنرمند، را شنيده ام مدام با خودم می گويم امیدوارم  آن چه که ژوليت پينوش درباره ی جنبه های خوش و شاعرانه سرزمين من می گويد خیالات باشد، خيالاتی برگرفته از خاطره ی ميهمان نوازی های آقای کيارستمی و ديگر ايرانی ها. امیدوارم که چون بشدت محو زيبايي های طبيعی سرزمين من شده سايه ی سياه کابوس آفرين حکومت اسلامی را نديده باشد.

به خودم می گويم: امیدوارم يکی از هموطنانم اين حرف را به ايشان تلقين نکرده باشد که گفته های روزنامه های غربی، و سازمان های حقوق بشر، و فريادهای مردمان ايران ـ که سال گذشته حتی در کوچه ها و خيابان های غرب هم به آسمان رفته بود ـ همه دروغ  و پیش داوری و  مزخرفات است. دلم می خواهد  او، و خيلی های ديگر، چه ايرانی چه غير ایرانی، وقتی که بر سکوی صحنه های جهان می ايستند، يا مقابل دوربین های خبرنگاران هستند، و در برابر هر مخاطبی، يادشان بياید که لنی لفنشتال  هم هنرمند بزرگی بود، جايزه های بيشماری هم داشت، کسی را نکشته بود، همراه آدم کشان کوره های آدم سوزی هيتلر هم نبود، و کسی او را در دادگاه های پس از پايان جنگ محکوم نکرد. اما کسی ترديد ندارد که او روحش را فروخته يا باخته بود. کسی ترديد ندارد که او در مقابل حکومتی انسان کش سکوت کرده بود. و نه جايزه ی فستیوال ها و نه عنوان های ريز و درشت، و نه از مهم ترين ها بودن در سينمای قرن بیستم هیچ کدام نتوانست  به او يک هزارم از آن همه احترام و عشقی را ببخشد که شخصيت هایی چون چارلی چاپلین، گوستاو گاوراس، و ملينامرکوری و آن ديگر و ديگرانی از آن برخوردار شدند که نه با ديکتاتورها ساختند و نه حتی در مقابل آن ها سکوت کردند

 

چه کسانی بر چهره ژوليت ماسک زده اند؟

به اين ترتيب می توان ديد که هر حرکت اعتراضی ساده و انسانی هنرمندان و سياستمداران و اصولاً کل مردم غرب چقدر برای حکومت اسلامی گران تمام می شود و ما کسانی که در خارج کشور هستيم بايد که تا می توانيم هنرمندان و مردم غرب را متوجه فجايعی کنیم که در ايران هر روز اتفاق می افتد.

در عين حال می توان، دایی جان ناپلئون وار، فکر کرد که برنامه ی مصاحبه ژوليت پينوش هم، که در تلويزيون صدای آمريکا بخش شد، و حاوی يک پرسش بی ربط به متن مصاحبه ای درباره ی فيلم و بردن جايزه بود، نوعی تلاش برای جبران مسايلی بود که در فستيوال اتفاق افتاد و آنچه خانم پينوش، شايد به خواست دوستانش، به خبرنگار اين تلويزيون گفته، در واقع ماسکی بوده  برای آرام کردن خشم حکومتی ها از آن اشگ صادقانه ای که در سناريو نبود

26 مه 2010

shokoohmirzadegi@gmail.com