يوسف ثانی: بد هيبت و قلدر، و متجاوز
يکی از قصه های عاشقانه و مشهور دنيا، به خصوص در نزد اعراب و ايرانی
های مسلمان و يهودی، قصه ی يوسف و زليخا است. نه تنها اين قصه در
تورات و سپس قران آمده و سوره ای را هم به نام يوسف در قرآن به خود
اختصاص داده، بلکه احاديث و افسانه های زيادی هم چه از نظر مذهبی و
چه از نظر ادبی در کشورهای مختلف جهان به آن اضافه کرده اند. تقريباً
بيشتر آدم ها، با هر اندازه سواد و دانش، اگر که قرآن و تورات، و
جامی را حتی نخوانده باشند و فقط شنيده باشند می دانند که زليخا همسر
زيبای پادشاه (يا عزيز) مصر، که يوسف پيامبر را در خواب ديده و عاشق
شده بود وقتی آن خوبرو را که ديدارش نفس هر زنی را بند می آورد، به
بيداری ديد چنان دل و دين از دست داد که سر به شيدايي برداشت و بی
پروا از او خواست با او همبستر شود. اما يوسف حاضر نشد به عزيز مصری
که ولينعمت خود می دانست خيانت کند و يا، به قول آيه ی 24 سوره ی
يوسف قرآن، «اگر که برهان پروردگار را نمی ديد او هم قصد زليخا می
کرد». بهر حال، يوسف از ترس خدا به زليخای زيبا و عاشق جواب رد می
دهد و کار به کشش و کوشش و تعقيب و گريز می کشد و زليخا در تعقيب
يوسف از پشت پيراهن يوسف را پاره می کند و در اين ميان عزيز مصر از
راه می رسد و، خلاصه، يوسف بيچاره ی گناه ناکرده از دست عشق زليخا
مکافات ها می کشد و زندان ها می چشد.
البته برخی از سبک شناسان هم هستند که می گويند اين قصه در اصل در
قرآن نبوده و بعداً به آن اضافه شده، چون شيوه و نگاه قصه شباهتی با
بخش های ديگر قرآن ندارد. يعنی با اين که زليخا گناهکار است اما چون
عاشق است چهره بدی ندارد. به هر حال، حداقل در روايت ادبي اين قصه،
سماجت يا صداقت زليخا در عاشقی سبب می شود که داستان عاقبت خوشی پيدا
کند و پروردگار هم با همه سخت گيری هايش جواز اين عشق را به وصل آن
دو صادر می فرمايد:
که ما عجز زلیخا را چو
دیدیم
به تو عرض نیازش را
شنیدیم،
دلش از تیغ نومیدی
نخستیم
به تو بالای عرشش عقد
بستیم
حالا اين قصه را داشته باشيد و ملاحظه کنيد که اخيرا يکی دو تن از
اهل قلم متمايل به جمهوری اسلامی دوباره ماجرای زليخا را سر زبان ها
انداخته اند اما اين بار با معنايي ديگر. ماجرا مربوط است به دختری
دانشجو در دانشگاه زنجان که اخيرا بر سر ماجرايش تظاهرات دانشجويي
وسيعی در ايران بر پا بوده است. ماجرا را حتما بيشتر شما شنيده ايد.
آقای معاون دانشکده ای که مسئول امور اخلاقی دانشگاه هم بوده است،
خوی وحشی تجاوزگرش گل کرده و خواسته که از مقام خود استفاده نمايد و،
در نتيجه، دختر جوان دانشجويي را تهديد می کند که اگر با او هم بستر
نشود به بهانه ای اخلاقی از تحصيل باز خواهد ماند و از دانشکاه اخراج
خواهد شد. دختر جوان ابتدا با هوشياری از چنگش می گريزد ولی، از آنجا
که امکان دوباره گير افتادنش و يا اخراجش وجود داشته، موضوع را با
دوستانش در ميان می گذارد و جوان هایي هم که معنای اخلاق را به مراتب
از روسای دانشگاه و مسئولين جمهوری اسلامی بهتر می فهمند به شدت
ناراحت شده و برنامه ای تدارک می بينند تا از جناب معاون سر بزنگاه
عکسبرداری کنند.
دخترک وارد اطاق می شود و طرف هم پس از برداشتن رو سری او مشغول لباس
در آوردن می شود که دانشجويان با دوربين داخل شده و از صحنه ويدئو می
گيرند. به ناگهان سر و صدا بالا می گيرد، ويدئوی روی اينترنت در عالم
پخش می شود ، دانشجويان همراه با اعتصاب وسيع خواستار اخراج معاون و
رئيس دانشگاه و حتی وزير علوم می شوند.
دستگاه با وعده و وعيد صداها را می خواباند و دانشجويان دست از
اعتصاب بر می دارند، مشروط بر اينکه دخترک دچار مزاحمت نشود. اما، به
محض پايان اعتصاب مسئولين دادستانی دخترگ را به زندان می اندازند و
جوان های تهيه کننده ی ويدئو را هم به بی اخلاقی و شکستن امنيت روحی
جامعه متهم می کنند.
تا اينجا چيزی جز شيوه ی متداول جمهوری اسلامی بچشم نمی خورد اما،
نکته جالب اينکه مسئولين و نويسندگان وابسته شان شروع کرده اند که
دخترک را «زليخا» صدا کنند آن هم به عنوان زنی حيله گر و اغوا کننده
و شيطان صفت و حتما يوسف مظلوم و عفيف هم همانا معاون متجاوز
دانشکده است که حتی ترس از خدا هم نتوانسته تحريک شدگی اش را تخفيف
دهد و اين «يوسف ثانی»، حتما چون پيامبر نبوده، لباس از تن در آورده
که به زليخا حمله کند.
ولی واقعا اگر بخواهيم در اين «قرائت جديد» از قصه ای کهن بدانيم که
زليخا کيست و يوسف کدام است چاره ای نداريم که يوسف را در قالب معاون
اخلاقی دانشگاه زنجان، با ريش و سبيل و در هيبتی ترساننده، مجسم کنيم
و دخترک دانشحو را زليخای بيچاره ای که در حال گريز از گناه نکردن و
اخراج نشدن اسير دست مأموران «عزيز زنجان» شده است.
بهر حال گويا در اين مورد هم نظر مقامات جمهوری اسلامی مهم است که می
گويند: «همه ی زن ها ذاتا گناهکارند و نادان و اهل خيانت حتی اگر
مورد تجاوز قرار بگيرند؛ و مردها همه پاک اند و بی نقص و فريب خورده،
حتی اگر که متجاوز باشند.
من بعيد نمی دانم که معاون اخلاقی دانشگاه زنجان، بخاطر دفاع از کيان
جمهوری اسلامی، امسال برنده ی جايزه ای هم بشود.
شانسی که فابريسيو کارلوس آورده!
نمی دانم ماجرای دردناک «فابريسيو کارلوس»، بازيکن پرتوان فوتبال را
شنيده ايد يا نه. مدتی پيش، اين بازيکن برزيلی را فدراسيون فوتبال
ايران دعوت می کند که برود تيم فوتبال استقلال اهواز را راز و رمز
بازی های درخشان آمريکای جنوبی بياموزد. قراردادی رسمی هم با او می
بندند به مبلغ 400 ميليون ريال با کلی وعده و وعيد. و فابريسيو هم ـ
که حتماً در مورد ميهمان نوازی ايرانی فراوان شنيده بود و خبر از
وجود پول های هنگفت نفت هم داشت و شايد به اخباری که درباره ی دولت
ايران می شنيد هم زياد توجهی نمی کرد ـ با سلام و صلوات وارد ايران
می شود.
شايد اهالی سرزمين ما هر کدام در ارتباط با آن چه که در ايران بر سر
فابريسيو آمده تجربه های زيادی داشته باشند اما، از همان ابتدا می شد
حدس زد که پوست او به اندازه ی ما کلفت نيست. نتيجه اينکه چند روز
پيش خبر آمد که فابريسيوی بيچاره دست به خودکشی زده است. گويا ابتدا
ـ مثل همه ی کارگران و معلمين خودمان ـ حقوقش را نمی دهند؛ بعد ـ مثل
همه ی مردمان خودمان ـ کلی برايش کارشکنی می کنند؛ و شکايت هايش هم ـ
مثل معمول ـ در هيچ کدام از مراجع اثری نداشته است. بالاخره تصميم می
گيرد که بهشت جمهوری اسلامی را با همه ی وعده های شيرين اش ترک کند
چرا که فهميده بود دارند تلويحاً به او می گويند که «خيال کرده ای
آقا! شنيده ای که اين جا هم شباهتی به کشورهای ديکتاتوری آمريکای
جنوبی دارد؟ ولی کور خوانده ای و نمی دانی که اين جا از آن جاها نيست
و پرنده و چرنده و سنگ و آجر و ستون هم نمی توانند از دست ما آرامش
داشته باشند، چه برسد به انسان». شايد اين پيام را وقتی بطور کامل در
می يابد که می فهمد که باشگاه پاسپورتش را توقيف کرده و به او نمی
دهد! در اين وانفسا خبر می رسد که پدرش هم سخت بيمار است و به ديدار
فرزند نياز دارد. اما دريافت اين خبر و التماس های او هم اثری ندارد.
عاقبت، وقتی به هر کجايي که می توانسته متوسل شده و حتی سفارت برزيل
هم نتوانسته پاسپورتش را پس بگيرد و راهی اش کند، آقای «فابريسيو
کارلوس» هم بالای يک ساختمان چهار طبقه رفته تا خودش را از آن بالا
به پائين پرتاب کند و خلاص شود.
اما درست وقتی که می خواست به سوی رهايي از چنگ مسئولين و مقامات
ايرانی بال و پر بگشايد، تا حداقل روحش را آزاد کند، مسئولين باشگاه
ريخته و دسته جمعی او را گرفته اند و در واقع به او گفتند که:
«فابريسيو جان، در اين مملکت که رییس دولتش با انوار غيبی در تماس
است و با اوليای حاضر و غايب در کابينه اش رفت و آمد دايم دارند،
روح شدن هم کاری به اين سادگی ها نيست!»
باری، مسئولين باشگاه ايرانی اظهار داشته اند که گويا عقل آقای
فابريسيو کارلوس شيرين شده است و او هم، به ناگزير، در يکی از اتاق
های سفارت برزيل ـ که اعضايش می دانند او مشکل روانی ندارد و فقط می
خواسته يک جوری جانش را خلاص کند ـ پناه گرفته به اين اميد که شايد
روزی روزگاری در چمدانی، يا ميان بارهای کاميونی، و يا در صندوق عقب
اتومبيلی، از پشت ديوارهای حلبی جمهوری اسلامی فرار کند و به وطن
برگردد؛ يا حتی شايد سازمان های حقوق بشری بتوانند فکری به حال او
بکنند.
ديروز که داشتم اين ماجرا را برای دوست روان پزشکی تعريف می کردم او
گفت: «راستش را بخواهی هر آدم سالمی را در چنين شرايطی قرار دهند
ممکن است گرفتار اختلالات روانی هم بشود». گفتم: « من فکر می کنم
فريسيو بايد روزی چند بار از شانسس سپاسگزار باشد که زن نبوده است».
با تعجب پرسيد: «چه فرقی می کرد؟»
گفتم: «فرقش اين بود که ـ برای تکميل ليست عذاب هم که شده ـ وادارش
می کردند تا صيغه ی امام جمعه ای، ملايي، رييس فدارسيونی، معاون
ورزشگاهی شود و يا او را به عنوان تحريک سربازان امام زمان و به هم
ريختن امنيت اخلاقی جامعه ی مسلمين هشتاد ضربه شلاق می زنند»
.