Shokooh Mirzadegi

از نگاه يک زن

شکوه میرزادگی

بازگشت به صفحه اصلی

قصه

شعر

مقاله

يادداشت

  نگاه يک زن

مطالب  ديداری

مطالب  شنيداری

مرکز  اسناد  زنان

نامه های سرگشاده

کتاب های در اينترنت

کتاب های منتشر شده

کتاب های در دست انتشار

*****

 تماس

 شرح حال

آلبوم عکس

English Section

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Puyeshgaraan

 

 

 

 

 

ما را به دم پير نگه نتوان داشت

در خانه دلگير نگه نتوان داشت

آن را که سر  زلف چو زنجير بود

در خانه به زنجير نگه نتوان داشت

 

 

 ديوار برلين بر گرد سرزمين من!

بسياری از کسانی که قبل از 20 سال پيش در آلمان غربی زندگی کرده اند آشنا و همسايه ای را می شناخته اند که بخشی از وجودش را در  پشت "ديوار"ی جا گذاشته بود که آلمان شرقی نام داشت. بارها زن يا مردی را می ديدی که با اندوه از دختر يا پسرش می گويد که سال ها او را نديده است، از همسرش می گويد، از مادر و يا پدرش می گويد، از هر آن کسی می گويد که در روز سياه 13 آگوست 1961 پشت آن "ديوار" ی جا مانده بود، که حکومتی ديکتاتور و آزادی کش بپا کرده بود، و آنها سال های سال بود که از او خبری نداشتند؛ حتی نامه هايشان به هم نمی رسید. بيشتر اين افراد از روشنفکران و تحصيل کرده ها و متخصصينی بودند که تاب ديکتاتوری و خفقان ناشی از تسلط حکومت شوروی بر سرزمين شان را نداشته و قبل از ساختن ديوار به اين طرف آمده بودند. اين ها ميليون ها تنی بودند که فقط نزديک به شش میليون از آنها در ظرف ده سال قبل از 1961 مهاجرت کرده بودند. آنها، تا پيش از برپا شدن «ديوار»، گاهگاهی برای ديدار عزيزانشان و برای ديدن زادگاهشان به آن طرف می رفتند، يا آن ها را در اين طرف می ديدند.  اما پس از ظهور "ديوار" ديگر چنين فرصت هایی هم از انها دريغ شده بود.

بيشتر آن ها، در اين سوی ديوار، در "دنيای آزاد"، زندگی نسبتاً راحتی داشتند، کار و محيط اجتماعی شان طبيعی بود؛ اما دل هاشان در آن طرف ديوار هم می تپيد ـ جايي که يا زادگاهشان بود و يا عزيزی را در آن داشتند. "ديوار" دل ها را هم به دو نيم کرده بود؛ دو نيمه ی دردمند و جان دار اما تپنده که در هر ضربان خود يک کلام را تکرار می کردند: آزادی.

شايد يکی از اولين پديده های زندگی شهری در کل تاريخ بشر "ديوار" باشد. از همان زمان که سرزمين های پيشرفته ی دوران باستان، برای آرامش شهروندان خود و به دور داشتن آن ها از شر مردمان وحشی و متمدن نشده، پيرامون شهرها و کشورهاشان ديوار می ساختند. هنوز در گوشه و کنار کشورهای متمدن باستانی، از چين گرفته تا رم و يونان و ايران خودمان، نشانه هايي از اين ديوارها را می شود پيدا کرد.

نوبت به قرون وسطا که رسيد اين ديوارها را به دور سرزمين هايي کشيدند که ديکتاتورهایی مذهبی اداره شان می کردند که دوست نمی داشتند مردمان تابع آن ها رنگ و بوی مذاهب ديگری را ببينند و بچشند، و هيچ خدايي را جز خداي  آن ها ـ يا، در واقع، خدايي خود آنان را ـ بشناسند.

و در آغاز دوران مدرن و پس از جنگ جهانی، اين ديوار و ديوارکشی تبديل شد به ابزاری برای زندانی کردن مردمان سرزمين هايي سرخورده از مذهب، تبعيض، فقر، و مشتاق رسيدن به دنیاهایی دور از نابرابری و بی عدالتی. اين مردمان برای رسيدن احتمالی خود به آن دنياها، و تحقق آرزوی خود، تاوانی می دادند به بزرگی از دست دادن آزادی و سال های سال، نسل در نسل، نشستن پشت ديوارهای عبوس و نفس گير ديکتاتورهای نوين و تجربه کردن زندگی در زندان هایی بزرگ به وسعت کشورشان.

با گذشت زمان و پيشرفت تکنولوژی های خادم ديکتاتوری ها، ديوارهای واقعی جای خود را به ديوارهای مجازی و نامریی دادند. ديگر نمی شد آنها را با انگشت نشان داد و گفت که اين است آن نماد جداسازی و زندانی کردن ملت ها. و اين گونه است که هم اکنون، در اين دوران از تاريخ معاصر، نيز می توان در هر گوشه از دنيا سرزمينی ديکتاتور زده را يافت که به دور مردمان خويش ديواری از بی عدالتی و ظلم و فقر و بدبختی کشيده است. شايد يکی از مشخص ترين و بدترين نمونه های کنونی سرزمين خودمان ايران است.

مردمان ما، شايد بدشانس ترين مردمان در دوران مدرن باشند که گرفتار ديوار شده اند. ديواری که به دور آنها کشيده شده ديوار نامریی اما همه جا حاضر و انسان کش و آزادی کش و تمدن کشی است که هر آجرش با «ارزش!» ها و سنت هايي آمده از قرون وسطی ساخته شده و با استفاده از تکنولوژی های نرم و سخت سرکوب بر گرد کشورمان چنبره زده است.

تفاوت های مردمان ما و فرضا کشورهای بلوک شرق تکان دهنده است. مردمانی که در کشورهای بلوک شرق پشت ديوار هم واقعی و هم نمادين «برلين» می زيستند، گذشته از اين واقعيت که بسياری چيزها داشتند که مردم ما ندارند، اين شانس را هم داشتند که همه ی مردمان دنيای آزاد و متمدن رنج زندانی شدنشان را می فهميدند.  و روسا و رهبران حکومت های «جهان آزاد» مدام از در بند بودن آنان می گفتند؛ درهای همه ی کشورهای جهان، به خصوص در اروپا و آمريکا، به روی فراری های آمده از آن سوی «ديوار» باز بود؛ از روشنفکران و متخصصين آن ها استقبال شاهانه می کردند؛ برايشان امکانات رفاهی فراهم می ساختند و مدام در بلندگوهای تبليغاتی خود به نفع ميليون ها مردمی که گرفتار زندان بزرگ آن سوی ديوار بودند شعار می دادند. شهروندان اين کشورها شانس اين را داشتند که اگر می توانستند بگريزند و ديوار را پشت سر بگذارند مطمئن بودند که همه ی کشورهای آزاد از آن ها استقبال خواهند کرد ـ برخی به اتکای انساندوستی و حقوق بشر، و برخی برای تبليغات ضد کمونيستی. و تفاوت زندگی هم در دو سوی «ديوار» آنچنان بزرگ بود که بسيارانی، در طول سال های بلند زندگی در پس ديوارهايي که شوروی و اقمار آن به دور خود کشيده بودند، همواره آماده بودند تا زندگی شان را در اين گريزها به قمار بگذارند و خود را به اين سوی ديوار برسانند.

مردمان ما اما، گرفتار در آن سوی ديوارهای نامريي استبداد مذهبی، ظاهراً می توانند به هر کجا که دلشان می خواهند بروند اما مشکل آن است که دری بر آنان گشوده نيست و کسی راهشان نمی دهد، و حتی آن گروه از روزنامه نويس ها و روشنفکران ايران که فرصت می يابند به اين سوی ديوار بگريزند هم اکنون در هر گوشه از زمين در اقامت گاه ها و کمپ های بدتر از زندان انتظار نوبت خود را برای رسيدن به يک زندگی سالم و طبيعی هستند. در اين بستگی درها است که زنان ما در پشت ديوارهای تبعيض و بی حقوقی، و پوششی اجباری که خود ديواری هراسناک است دست و پا می زنند. اکنون روزانه جايي از سرزمين مان نيست که کسی شلاق نخورد، شکنجه نشود، و اعدام نشود چرا که می خواسته لحظه ای از "ديوار نامريي" حکومت استبدادی بالا رود.

غريب است اما شايد ديوار که نامریی باشد ديگران پشت آن را نمی بينند و وقتی هم می بينند، بی رحمانه شانه بالا انداخته و می گويند که: «اين گرفتاری ها به فرهنگ آن ها مربوط است». اعتقاد آنها به عام نبودن ارزش های مبتنی بر حقوق فراگير بشری آنچنان است که حتی جايزه های حقوق بشر و صلح شان را هم بيشتر به کسانی می دهند که در طيف معتقدان به تفاوت های فرهنگی و اصالت «ارزش های بومی» انسان ستيز قرار  دارند.

اين واقعيت تلخ امروز است: آنوقت ها نمی گفتند «مردمان دنيای آزاد و مردمان پشت پرده های آهنين با هم تفاوت فرهنگی دارند» و آنها که در پس و پشت ديوار مانده اند بخاطر ارزش های فرهنگی بومی شان حق آزادی و شادمانی ندارند. واقعيت در بند بودن آن مردمان گرفتار را می پذيرفتند اما دربند بودن مردمان ما را نمی پذيرند.

آن وقت ها روزنامه ای در دنيا نبود که از مردمان پشت پرده آهنين نگويد؛ جايي نبود که نوشته های نويسندگان آزادی خواه اين کشورها را به زبان های متفاوت ترجمه و منتشر نکنند؛ و جايی نبود که از جوان های حيف شده در بند نگويند. حتی ديده می شد که مردمان دنيای آزاد و سياستمداران چپ و راست، مثلاً، برای حسرت خوردن جوان هايي که نمی توانستند به موسيقی جاز و پاپ برقصند و شادمان باشند اشک می ريختند. اما اکنون آقای اوباما، رييس جمهور بزرگترين کشور جهان، که مردمانش همه ی غرور خود را از استقرار آزادی در سرزمين خود دارند، بی خيال از هر بلايي که بر سر هفتاد ميليون مردم هم عصرش می آيد، و بی خيال از نقض حقوق بشری اين مردم، با همان حکومتی که دور تا دور مردم ما را ديواری از جهل و جنايت و بی خردی کشيده اند مذاکره می کند و خانم وزير خارجه اش، با پذيرش «ديپلماتيکِ» حجاب اجباری، عملاً به مذاکراتش ماهيتی «فرهنگی» می دهد تا واقعيت «ضد حقوق بشری» کارش را در «پروتکل» های مسخره پنهان سازد.

اکنون از يک سو سران کشورهای اروپايي به خاطر منافع اقتصادی خود به دنبال اوباما و مذاکراتش می دوند و، از سويي ديگر، چند تن روشنفکر جنجالی شان، با تشويق و همدستی مشتی متفکر خودی بدتر از بيگانه، از «نسبيت فرهنگی» سخن می گويند و ديوارهای زندان مردم ما را «فرهنگ متفاوت» می خوانند.

اما چگونه می توان منکر اين حقيقت شد که «حجاب اجباری» هم «ديوار» است، آموزش سانسور شده هم ديوار است، ممنوع کردن آواز هم ديوار است و تنبيه برای رقصيدن نيز حکم ديوار را دارد؟ چگونه می توان منکر اين حقيقت شد که گوشت و پوست و خون جوان آمريکايي و اروپايي تفاوتی با جوان ما ندارد که، بر اساس آن تفاوت، يکی مجاز باشد هر آن چه را که در قانون حقوق بشر است تجربه کند، بچشد و لذت ببرد اما جوان ايرانی و خاورميانه ای، با تحمل برچسب «نسبيت فرهنگی» ـ اين کثيف ترين انگ بشری که ريشه در مذاهبی  تندخو دارد ـ محروم باشد و پشت ديوار انواع سانسورها و خفقان ها دست و پا بزند؟

حيرت انگيز اين است که چرا اين دسته از جماعت فرنگی ِ معتقد به نسبيت فرهنگی، چگونگی زندگی خودشان را که با فرهنگ مسيحی قرون وسطی شباهتی ندارد طبيعی می انگارند و خود را رها شده از ديوارهای مذهبی آن دوران می شناسند اما به مردم ما که می رسند از فرهنگ متفاوت می گويند، و چشمان شان بروی ديوار های نامریی کشيده بر مرزهای ميهن ما می بندند.

سال ها پيش در آلمان، روزی مادر يکی از دوستان آلمانی ام، زن نقاشی که چندين سال می شد کل خانواده اش را در آن سوی ديوار جا گذاشته بود و گاهگاهی "فراری ها" خبری، پیامی يا نامه ای از آن ها را برايش می آوردند، به من گفت: «من ايمان دارم که به زودی اين ديوار خراب می شود. چرا که در کل تاريخ،  آزادی در لابلای سنگ ها و آجرهای همين ديوارها متولد شده است».

وقتی که «ديوار برلين» خراب شد. من در ميان شور و شادی مردمان اروپا بيش از هميشه سنگينی ديواری را بر روح و جانم تجربه می کردم که مردمان سرزمينم پشت آن زندانی بودند. همان دوست آلمانی نوجوانی ام، که ديگر خود مادر چند فرزند شده بود، برايم نوشت: «اين روزها همه ی خانواده ی مادرم اين جا هستند. حتی مرده ها هم خاطرات و رنج هاشان را از زبان  زنده ها برايمان می گويند؛ و مادرم معتقد است "وقتی ديوار نباشد مرده ها نيز به آزادی می رسند"».

دوست دارم اين را به شما نيز بگويم که، در پی سی سال پای ديوار نامریی نشستن و به عزيزان آن سويش انديشيدن، من نيز امروز ايمان آورده ام که فرو ريختن ديوارهای سرزمين من نيز چندان دور نيست. ديگر مهم نيست چه کسانی برای حفظ اين ديوارها در تلاش اند، مهم آن است که ما، من و شما، خورشيد آزادی را می بينيم که دارد خود را از لابلای سنگ ها و آجرهای کشيده شده بر گرداگرد سرزمين مان بيرون می کشد و من آشکارا می بينم که نه تنها هزارها ندا و سهراب، و نه تنها برادر جوانم، که پدر و مادر پيرم نيز از لحد رقص کنان برخاسته اند و به استقبال آزادی می شتابند.

 

10 نوامبر 2009

shokoohmirzadegi@gmail.com