ما را به دم پير نگه نتوان داشت
در خانه دلگير نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجير بود
در خانه به زنجير نگه نتوان داشت
جنون زنانگی که به عقل رسيد
دهه ی شصت ميلادی، يعنی حدود پنجاه سال قبل، را اوج «فمنيسم افراطی» در اروپا و
آمريکا می شناسند. در اين دوران زنان غربی از مرحله ی به دست آوردن حقوق قانونی
خود گذشته بودند و در واقع ديگر از نظر سياسی و اجتماعی در ساختارهای حقوقی هيچ
مشکل و کمبودی نسبت به مرد نداشتند. يعنی، از حق رای گرفته تا حق انتخاب شدن،
از حق آموزش در همه ی مراحل آموزشی گرفته تا حق انتخاب شغل و مسکن، از تمامی
حقوق مربوط به زناشويي و سرپرستی بچه ها گرفته تا نظارت بر دارايي های خود و
خانواده و غيره (که هم اکنون ما در سرزمين مان و در سرزمين هايي با قوانين
مذهبی از داشتن نود و نه درصد آن ها محروم هستيم). اما زنان متوجه بودند که
هنوز مسايل زيادی وجود دارند که سد راه آنها برای استفاده از اين قوانين هستند.
مسايلی که به تسلط ذهينيت مرد سالار بر فرهنگ جامعه مربوط می شود، امری که در
بيشتر جوامع بشری برای قرن ها بر زندگی زنان سايه انداخته است.
درک تفاوت بين داشتن حق در قانون و توان اعمال آن حق در جامعه در همه ی فعاليت
های اجتماعی اهميت دارد. يعنی، اگر در قانون آمريکا نوشته بودند که زن حق
انتخاب شغل خود را دارد و، مثل مردی که در اين مورد نيازی به اجازه از همسرش
ندارد، زن نيز می تواند درباره ی نوع شغل خود تصميم بگيرد، اين نوشته شدن تا
اجرا شدن فاصله ای بلند داشت. چرا که همچنان بسياری از افراد جامعه نمی
توانستند قبول کنند که، در اين مثال، زن بدون خواست شوهرش شغلی را انتخاب کند؛
بخصوص شغلی که ناچار باشد هر ماه به سفری برود و يا شب ها ديروقت به خانه
برگردد و، در نتيجه، شوهر ناچار به نگاهداری از بچه ها باشد. جامعه نيز هنوز
نمی توانست برخی از مسايل عمده را ـ همچون حق سقط جنين به زن، يا پذيرش حق
برخورداری از لذت های جنسی برای زن، و يا مساله ی بسيار ساده ای چون تقسيم کار
خانگی بين زن و مرد را بپذيرد. در اين موارد هنوز قانون هم کاری نکرده بود و،
طبعاً، توجه به لزوم پرداختن به آنها نيز در ذهنيت اکثر افراد جامعه جایی
نداشت.
و چنين بود که در دهه های شصت و هفتاد ميلادی، زنان فمنيست تندرويي دست به کار
شدند تا اين گونه «حقوق زنان» را مطرح کرده و آنها را به شديدترين شکلی با
جامعه در ميان بگذارند. در آن دوران زنان اروپايي فکری را به نام «طرح سياست
بدن» مطرح کرده بودند که مورد توجه فمنيست های تندروی آمريکایی نيز قرار گرفت و
بر اساس آن مبارزات گسترده ای برای گرفتن حق سقط جنين زنان آغاز شد. جالب ترين
شعار آن دوره چنين بود: «اين شکم متعلق به من است!» يعنی که شما نمی توانيد
درباره ی حاملگی من يا سقط جنين من تصميم بگيريد.
علاوه بر اين، خواستاری حق رسيدن به اوج لذت جنسی (اورگاسم) بصورت برابر با مرد
هم در همين دهه و برای اولين بار مطرح شد. تا قبل از آن، اين تصور غلط در جامعه
رايج بود که زن اوج جنسی ندارد و به اين ترتيب زنان به عنوان موجوداتی منفعل و
بدون نقش در روابط جنسی مطرح بوده و، در واقع، از بردن لذتی طبيعی در روابط
جنسی و رسيدن به اوج جنسی محروم می شدند.
خواست حق گسترده ی ديگری که هنوز در اذهان مردم جايي نداشت به مساله کار خانگی
زنان مربوط می شد؛ کاری که تا آن روز و به غلط فقط متعلق به زن ها شناخته می
شد. عمق اين تبعيض را می توان در اين واقعيت يافت که از انقلاب صنعتی اروپا تا
اواسط قرن گذشته، با اين که نيمی از زنان کار بيرون از خانه هم داشتند، همچنان
توقع بر اين بود که کارهايي مثل آشپزی، بچه داری و نظافت و سرپرستی خانه نيز
بوسيله ی آنها انجام گيرد.
در اين دوران، يکی از تندرو ترين و فعال ترين فمنيست ها، خانم «بتی فريدان»
بود؛ زنی که با نوشتن کتاب «جنون زنانگی» اين گونه مسايل را به شديدترين لحنی
مطرح می کرد. فريدن، در ماه اگوست 1966، سازمانی به نام «سازمان ملی زنان» را
تاسيس کرد. البته زنان امريکا از اواسط قرن نوزدهم صاحب سازمان هايي خاص خود
شده بودند اما اين سازمان جديد متعلق به زنانی بود که حقوقی فراتر از آنچه را
که تا آن زمان برای برابری خواهی مطرح و در قوانين ثبت شده بود طلب می کردند.
انتشار کتاب «جنون زنانگی» خانم فريدن، و تظاهرات مرتبی که او و طرفداران تفکرش
بر پا می ساختند، اغلب به جنگ و جدال هایی تئوريک با مردها و حتی زنانی می کشيد
که اين همه تندروی را برنمی تافتند. اما، در عين حال، اکنون کاملاً روشن شده
است که روند جا فتادن و به باور رسيدن نسبت به حقوق زنان در ذهن جوامع اروپايي
و آمريکايي، و سپس رسيدن نسيمی از آن به کل جهان، تنها به خاطر تندروی های
آزادی خواهانه ی اين نوع زنان (و البته مردان) ی بوده است که در واقع به شکستن
تابوها همت گماشته بودند. اگر آن ها نبودند، تعادلی که اکنون شاهد آن هستيم
هرگز به وجود نمی آمد.
از دهه ی 1980 ببعد، زنان فمنيستی که برخی از همان تندروان دهه ی شصت (مثل
ژوليت ميشل) هم در ميانشان بودند، رفته رفته به اين نتيجه رسيدند که زمان تند
روی به سر آمده، جامعه درک کرده است که زن و مرد دو انسان هستند که ـ با حفظ
همه ی تفاوت های فيزيکی، مثل مادری ـ بعتوان اعضای جامعه ی متمدن بشری از نظر
قانون برابرند و جنگی بين آن ها نيست و نبايد باشد. اين همان تعادلی است که
اکنون در زندگی زنان کشورهای پيشرفته بچشم می خورد و آنها، فارغ از جنگ بين زن
و مرد، در ارتباط با حقوق اجتماعی و حتی حقوق فرهنگی خود به برابری رسيده اند.
اما نکته در اين است که جامعه ی آمريکا اين اعتدال را بايد سپاسگزار زنانی چون
فريدن باشد که با شهامت تمام «بدن زن» را در مرکز مبارزات خود قرار دادند و او
را از شکل استوره ای و در پرده انزوا زيستن و، يا به قول سيمون دوبوار (که خود
جزو اين زنان بود) از «جنس دوم» بودن نجات دادند.
12 آگوست 2009
-
21 مرداد 88
shokoohmirzadegi@gmail.com
|