صفحه اول
«ناموس فریناز» واکنش برانگيز تر است یا «تجاوز به او»؟
شکوه
میرزادگی
ماجرای خودکشی زن جوانی به نام «فريناز خسروانی»، بعلت مورد تجاوز
جنسی قرار گرفتن اش در دادسرای شهر مريوان، يک بار ديگر مساله ی
«برخورد دوگانه»ی جامعه ی ما با «تجاوز» و «جريحه دار شدن ناموس»
را مطرح کرده است. قبل از ورود به این مطلب علاقمندم موضع
خود را در برابر اين واقعه چنين روشن کنم که، از نظر من، در مورد
هر تجاوز، یا اقدام به تجاوزی، دو نوع مردم وجود دارند و مطرح
کننده ی دو نوع برداشت اند.
- از يکسو مردمانی هستند که در رويارویی با هر تجاوز جنسی فقط بعلت
«بر باد رفتن ناموس زنان» خشمگین می شوند و اگر زنی زندگی اش را
برای این «ناموس بر باد رفته» فدا کند برایش کف می زنند و به او
افتخار می کنند و، در عين حال و طبعاً، اگر در پی بر باد رفتن
ناموس زنده مانده باشد، بدنامش می دانند.
- و از سوی دیگر مردمانی وجود دارند که معتقدند چه زن مورد تجاوز
کشته شده و يا خودکشی کرده باشد و چه نه، بايد از حق اش دفاع کرد و
متجاوز به او را، چه موفق شده باشد و چه نه، به عنوان یک جنایتکار
یا اقدام کننده به جنایت شناخت.
من مردمانی از اين نوع دوم را انسان هایی با فرهنگ و متمدن می دانم
که می توانند بين مفهوم کهنه ی «ناموس» و واقعيت يک «تجاوز»
ارتباطی نبينند و به اين دومی همچون جنايتی نظير هر جنايت ديگر
بنگرند و نسبت به آن اعتراض کنند.
اما در اين ميان سو تفاهم ها و مغلطه های گوناگونی نيز وجود دارد
که می تواند موضع گيری افراد را بصورتی مغشوش نشان دهد. مثلاً،
چندین سال پیش نيز، وقتی پس از کشته شدن خانم زهرا کاظمی،
ژورنالیست ایرانی ـ کانادایی، در زندان اوین، فاش شد که او قبل از
مرگ مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است، اعتراض ها و بحث های مختلفی
در ایران به راه افتاد و زنان فمنیست و مردمان زیادی به شدت تجاوز
به زهرا کاظمی را محکوم کردند. در آن هنگام، نويسنده ای که خود از
کوشندگان شناخته شده ی خواستاری برابری زن و مرد است، در مقاله ای
چنين اظهار عقيده کرد که اعتراض مردم نسبت به «تجاوز به زهرا»
بیشتر از اعتراض به «مرگ او» بوده و اين امر ناشی از «ناموس پرستی»
مردم است. او نوشته بود:
«در همين زندگي روزمره، حرفها، شايعات، قضاوتها و مواضع
سياسي و شخصي روزانه ی ماست كه به زنان القا ميكند كه
موجودي جنسي هستند؛ به آنها القا ميشود كه بدترين فاجعه در
زندگی شان تجاوز جنسي به آنهاست، كه هويت شان، آبروی
شان، هستي اجتماعی شان، جايگاه انسانی شان به حفظ آلت
تناسلي آنها بسته است. برای همين تقدس جنسي بخشيدن به
زن است كه وقتي زنی مورد تجاوز جنسي قرار ميگيرد فكر ميكند
زندگی اش يك سره تباه شده و، در نتيجه، صدها خودكشی و
خودسوزی به اين خاطر اتفاق ميافتد».
در آن زمان، من در پاسخ این نويسنده ی گرامی مطلبی نوشتم و، از
آنجا که اکنون می بینم در مورد فریناز خسروی نيز ديگرباره همان نوع
نگاه مطرح شده است، در این جا بخش هایی از آن مطلب را می آورم.
تجاوز جنسی چیست؟
نظر من، «تجاوز جنسی به زنان» مساله ی خاص و بسيار مهمی است که نمی
توان آن را با «شکنجه و آزارهای ديگر» يکی گرفت و هولناک تلقی کردن
آن را نشانه ی انديشه سنتی و ذهن ناموس پرست و مردسالار جامعه
دانست. اين نکته ای آشکار است که روزانه در سراسر جهان هزارها
تجاوز جنسی به زنان صورت می گيرد، حال آنکه يک در يک ميليون از
چنين تجاوزی نسبت به مردان انجام نمی شود. در واقع، تجاوز جنسی به
زن، نماد آشکار تسلط ارزش ها و انگاره های مرد سالارانه بر جامعه
است و در راستای چنين درکی ست که در جهان امروز، شايد از حدود يک
قرن پيش، مساله ی تجاوز به زنان واجد اهميت خاص شده و زنان پيشرو،
و حتی مردان پيشرفته ی دنيا، بصورتی خستگی ناپذير و بی وقفه با
حکومت ها و با فرهنگ هاشان کلنجار رفته اند و می روند تا از يکسو
ثابت کنند که تجاوز جنسی به زنان يک جرم بزرگ است و، از سوی ديگر،
تلاش می کنند که اين عمل وحشيانه جرمی در رديف جنايت شناخته شود.
تجاوز جنسی به عنوان یک جنایت بشری
اتفاقاً چندی پيش بود که زنان کشورهای پيشرفته جهان توانستند مرکز
«اقدامات زنان برای عدالت جنسيتی» را در شهر لاهه تأسيس کنند، با
اين هدف که جنايات عليه زنان را به عنوان جنايات عليه بشريت و
جنايات جنگی بقبولانند و مجرمين را در دادگاه های بين المللی، مثل
دادگاه لاهه، به محاکمه بکشند. و آيا جالب نيست که بدانيم اولين
اين جنايات چيزی نيست جز «تجاوز جنسی به زنان»؟ آيا برای اين
فعالان فمنيست هم آنچه اهميت دارد ناموس پرستی است؟ به طور قطع نه!
می خواهم بگويم که تلقی تجاوز جنسی به زنان همچون يک جنايت هولناک
در دنیای متمدن امروز ربطی به ناموس پرستی ندارد.
چرا تجاوز جنسی فقط یک شکنجه نیست.
نکته ی ديگری که بصورت پرسشی واجد پاسخ از سوی نویسنده طرح شده آن
است که: «...چرا تجاوز جنسي بهعنوان يكي از راههاي شكنجه
دادن (مانند ديگر راهها) محسوب نميشود؟»
البته که تجاوز بدترين نوع شکنجه است؛ و اتفاقاً بهمين دليل هم هست
که شکنجه گران، پس از ناموفق ماندن در کار شکنجه های ديگرشان، برای
به زانو در آوردن زندانيان، به آنها تجاوز می کنند. و اين «شکنجه
ديده»، چه زنی باشد که هميشه رابطه ای آزاد داشته و برايش چيزی به
نام «ناموس مصطلح» مطرح نبوده و چه زنی بشمار رود که هيچوقت با
مردی نخوابيده و مساله ی ناموس برايش اهميت حياتی دارد، هر دو به
يک اندازه زجر آور خواهد بود.
پس، پاسخ پرسش بالا را در اين واقعيت بجوئيم که امروزه ثابت شده
است که اگر مردی حتی با همسرش به زور بخوابد او را آنچنان از نظر
روانی و جسمی آزرده می کند که محاکم حقوقی ِ سرزمين های متمدن به
آن بصورت جرمی سنگين نگاه کرده و برای آن مجازات هایی قایل می
شوند. و کافی ست به اين نکته توجه کنيم که حتی خاطرات تلخ و رنج
آور زنان تن فروش نيز (که اکثراً همه ی زندگي شان تلخ است) مربوط
به زمان هايي ست که مردی به آنها تجاوز کرده است. حتی اگر در آخر
کار مبلغی بيشتر از هميشه هم به او داده باشد.
ازدواج با کودکان نوعی تجاوز جنسی
فراموش نکنيم که، در سرزمين هايي همچون سرزمين خودمان، در صد
بالایی از دخترانی که زير سن 16ـ17 سالگی ازدواج می کنند، در واقع
کودکانی هستند که در معرض تجاوز جنسی قرار می گيرند و در سنين بعدی
رشد از شب اول ازدواح شان جز خاطره ای تلخ بياد ندارند؛ خاطره ای
از تجاوز به کودکی که نمی خواسته و نمی دانسته که چگونه بايد با
مردی که گفته اند شوهر اوست آمیزش داشته باشد.
طبق نظر اکثر روانشناسان، لطمه ی تجاوز جنسی و حتی ترس در خطر
تجاوز جنسی قرار گرفتن تا آخر عمر با کسی که مورد تجاوز و یا
احتمال تجاوز قرار گرفته می ماند و روان او را دگرگون می کند، روی
روابط عادی جنسی او اثر می گذارد، خواب های او را آشفته می کند و
اغلب در صورتی می تواند زندگی عادی اش را از سر بگيرد که مدتها تحت
مراقبت ها و معالجات روانی قرار گيرد.
می خواهم بگويم که بد ديدن و بد دانستن تجاوز ـ حتی بدتر از مرگ
دانستن آن - ربطی به ناموس و ناموس پرستی ندارد و در واقعيات حيات
فيزيکی و روانی آدمی ريشه دارد.
ناموس پرستی لزوماً ربطی به تجاوز جنسی ندارد
در واقع، مسئله ی «ناموس»، و خودکشی های در پی از دست رفتن آن، ربط
چندانی با مسئله ی تجاوز جنسی ندارد و در مقوله ی همان ارزش های
مسلط بر جامعه ی مردسالار است.
يکی ديدن و يکی دانستن مساله ی «تجاوز» با مساله ی «ناموس» و، از
اين منظر نگريستن به زنانی که بدليل ارزش های غلط جامعه خود را به
اشکال مختلف می کشند، و يا به دست ناموس پرستان کشته می شوند، کار
درستی نيست. اين کشتارها لزوماً نه بدليل وقوع تجاوز جنسی ست و نه
ناشی از زجری که زنان، در يک تجربه ی جنسی، تحمل کرده اند.
کافی است به اين نکته توجه کنيم که ممکن است زنی با کمال ميل با
مرد دلخواه اش خوابيده و از همآغوشی با او لذت برده باشد؛ اما
هنگامی که ديگران از اين ماجرا با خبر شده اند وحشت و زجر او آغاز
شده و «محيط اطراف» شرايطی را برایش فراهم کرده باشند که او، اگر
بدست مردان خانواده اش کشته نشود، خود ناگزير دست به خودکشی بزند.
ما بارها ديده ايم که وقتی مردی رضايت داده که با «دختر مورد غضب
جمع» ازدواج کند يکباره همه چيز خاتمه پيدا کرده و مساله حل شده
است.
بهمين دليل است که من فکر می کنم آن جامعه ای را بايد ملامت کرد که
رابطه داشتن دختری را با مرد دلخواهش «نامشروع» دانسته و او را زنی
«بی آبرو»، «بی صورت» (که در واقع همان بی آبروست)، و «بی ناموس»
می خواند. اين جامعه ی مردسالار است که احکامی چنين نامنصفانه را
در مورد زنان صادر می کند اما هيچکدام از اين کلمات را در مورد
مردی که با اين دختر خوابيده به کار نمی برد. اگرچه، به نظر من، به
کار بردن اين نوع کلمات برای هر کسی، چه زن و چه مرد، حاکی از
وضعيت و تربيتی غيرطبيعی نامنصفانه و زشت است.
در جامعه ی مرد سالار، برای اينکه زنی «بی آبرو و بی ناموس» شود
حتی نيازی به مورد تجاوز قرار گرفتن نيست. مهم داشتن رابطه ای جنسی
در بيرون از «سنت» ها و «ارزش» ها است. در چنين وضعيتی است که اهل
اين سنت ها و ارزش ها به زن يا مردی که در زندان مورد تجاوز قرار
گرفته نيز بچشم «ناموس برباد رفته» می نگرند.
این
در حالی است که جهان متمدن پذيرفته که «مورد تجاوز قرار گرفتن در
اسارت» مايه ی هيچ سرشکسنگی نيست. اما می بينيم که در «جوامع ناموس
پرست» حتی اکثر زندانيانی که در زندان مورد تجاوز قرار گرفته اند
حاضر نيستند اين امر را افشا کنند، چرا که باور دارند اگر اين
ماجرا فاش شود نظر مردم و حتی نظر خانواده خودشان نسبت به آنها
تغيير می کند و آنان را از سکوی قهرمانی شان فرود می آورد. و نکته
ی جالب اينکه اتفاقا اين وضع در مورد مردها بيشتر صادق است.
جریحه دار شدن غرور ملی در نتيجه ی يک تجاوز ؟
برخورد نادرست ديگری که در مورد واکنش متمدنانه ی مردمان در برابر
تجاوز می شود در همان مقاله ی خانم نویسنده قابل مشاهده است، آنجا
که می گويد: «در ميان شايعات گوناگون، مسئله ی تجاوز جنسي به
زهرا کاظمی گويا غرور ملي را جريحهدار كرد. هرجا مطلبي در مورد
تجاوز به زهرا كاظمي ميشنيدم، متوجه ميشدم كه انگار براي
گويندگان و نويسندگان، تجاوز به زهرا كاظمي قضيه ی
هولناكتری از كشته شدن اش اوست.»
اما همين قضيه را می توان از ديدگاهی ديگر ملاحظه کرد و ديد که در
اين مورد مساله ی «بر باد رفتن ناموس زهرا» نيست که برای مردمان
ما، يا حداقل برای آنهايي که تجاوز به زهرا را هولناک تر از کشته
شدن او ديده اند، واجد اهميت بوده است؛ چرا که اگر ـ به قول
نويسنده ـ «غرور ملی آنها جريحه دار شده» دليل را بايد در اين
واقعيت جست که آنها نيز، از يکسو همچون مردمان دنيای متمدن، از اين
ماجرای ضد بشری بدرد آمده اند، و از سوی ديگر، در برابر جهانيان،
از اين شرمنده شده اند که قوه قضائيه ی کشورشان در مورد زندانيان
اش همچون بربرها عمل می کند.
برای چنين مردمی «ناموس زهرا» نيست که اهميت دارد، همانگونه که همه
ی سازمان های مترقی زنان، يا همه ی سازمان های حقوق بشری نيز
فريادشان به لحاظ از دست رفتن ناموس زهرا نيست که بلند است. درد
اين انسان های مسئول درد برخورد با يک مورد ديگر از تجاوز جنسی و
ناديده گرفتن حقوق انسانی زهراست. برای اين مردم تجاوز جنسی به هر
زنی ـ يا هر مردی ـ اگر دردناک تر از مرگ او نباشد کمتر ازآن هم
نيست.
دهم می 2015
smirzadegi@yahoo.com
|