از مقالات شکوه ميرزادگی
========================================================
حالا وقتش نيست!
فشارهای سياسی و اقتصادی، بالا گرفتن ماجرای انرژی هسته ای، درگيری با کشورهای اروپايي و آمريکايي و، مهم تر از همه، امکان حمله نظامی و جنگ، سايه سنگينی بر انديشه و ذهن کسانی افکنده که در سر و دل دغدغه «انسان» را دارند. اما همين دغدغه ها معدود افرادی را به انتقاد از فعالان فرهنگی و ادبی واداشته است. اين افراد می گويند: «با وجود اين اوضاع، حالا چه وقت شعر و قصه گفتن است؟ يا چه وقت کار هنری است؟ يا، حتی، چه وقت نگران بودن برای گنجينه های تاريخی و گفتن و توضيح دادن فرهنگ ايرانی است؟» و کار به جايي کشيده که همين دو روز پيش دوستی به من می گفت: «فکر می کنی در اين شرايط کوشش برای هرچه گسترده تر برگذار شدن نوروز نوعی سر گرم کردن مردم نيست؟ فکر نمی کنی حالا وقتش نيست؟" اين افراد چنان حرف می زنند که گويي آنان که زندگی شان «فقط و صرفا» در کار سياسی خلاصه نمی شود، نه می خوانند و نه می انديشند و نه از چيزی خبر دارند. پس برايشان از وضعيت بد سياسی می گويند، از شکنجه و مرگ زندانيان سياسی، از اعتصابات کارگری، از سانسور، از خطر جنگ، از توطئه های در شرف وقوع و ... و هدفشان هم آن است که بر اين تاکيد کرده باشند که اکنون وقت هيچ کاری جز پرداختن به اين «مسايل سياسی»، به عنوان مسايلی اصلی، نيست. و اگر بخواهی که توضيح دهی که: «آخر آن امور ديگر هم اهميتی شگرف در ساختن يک جامعه دارند» بلافاصله پاسخ می دهند که: «بله، اما حالا وقتش نيست!» بنظر من، اين «حالا وقتش نيست» گفتن ها در فرهنگ سرزمين ما، هميشه نقش بسيار مهمی داشته اند ـ نقشی که يکی از بازدارنده ترين و مخرب ترين اثرات را بر زندگی و پيشرفت جامعه ی ما بجای گذاشته است. آيا تا به حال هيچ به اين جمله ی عجيب «حالا وقتش نيست» فکر کرده ايد؟ همه ما، از کودکی حتی، اين جمله را بارها از پدر و مادر گرفته تا معلم و مدير و رييس اداره و ـ مهم تر از همه ـ حکومتی که بر سر کار بوده است شنيده ايم. همين جمله ی ساده ی «حالا وقتش نيست» خيلی از ممنوعيت ها، خيلی از راه بندان ها، و خيلی از حرام بودن ها و حرام کردن ها را در زندگی ما بوجود آورده است: محرم می شود، تا دو ماه وقت شادمانی نيست؛ عروسی نبايد گرفت، جشن تولد گرفتن بد است، لباس رنگی پوشيدن خوب نيست؛ حتی، در نگاه برخی، خنديدن و يا با تکه ای شيرينی دهان را شيرين کردن هم خوب نيست. چرا؟ چون «وقتش نيست.» در آن دو ماه فقط وقت عزا است و بس. ماه رمضان می شود؛ تا يک ماه وقت ناهار خوردن نيست، رستوران ها بايد بسته شوند چون وقتش نيست، ميهمانی ناهار نبايد داد چون وقتش نيست، ناهار های اداری تعطیل می شود، شام را نبايد قبل از افطار داد، يا شام بايد از افطاری دادن شروع شود چون قبل از آن وقت خوردن نيست. اگر رييس دولت ما با رييس دولت يک جاي ديگر دعوا دارند، «وقتش نيست» که ما از دولت خودی، در مورد اموری پيش پا افتاده اجتماعی حتی، انتقاد کنيم چون دشمن از اين انتقاد سوء استفاده می کند؛ اگر صحبت از جنگ باشد که اصلا وقت هيچ چيز ديگری نيست. و در چنين موقعيتی هيچ کس حق ندارد از کوچک ترين حقش بگويد. توجه کنيد که در اينجا منظورم آن حقوق بشری نيست که معمولا در سرزمين ما وجود ندارد؛ بلکه منظورم حتی همان حقوق مختصری است که در قوانين ما آمده اند. در کتاب های مذهبی و برخی از احاديث درباره اين «وقتش نيست» کلی مطلب وجود دارد. از اينکه «حالا وقتش نيست که خانه بخريد، يا وقتش نيست به سفر برويد، يا ازدواج کنید، يا کسب و کار راه بيندازید» تا بگيريم «وقتش نيست که امروز روی نوزادتان اسم بگذاريد!» در روابط ساده روزمره هم هميشه اين «وقتش نيست» با ما بوده است. مادر به بچه ها می گويد: «حالا وقتش نيست که از پدرت فلان چيز را بخواهی. او عصبانی است.» ناظم مدرسه بچه ها را به دفتر راه نمی دهد چون وقتش نيست و آقای مدير يا خانم مدير حوصله ندارد. حتی پاسبان ايستاده بر سر پست اش ممکن است تشخيص دهد که وقتش نيست دزد را بگيرد، و يا رييس يک کلانتری پر رفت و آمد فکر کند که وقتش نيست به زد و خوردی که به دفتر او کشيده شده رسيدگی کند. در واقع، اگر کمی دقت کنيم، می بينيم که به هر کجايي که برويم و هر کاری که بخواهيم انجام دهيم، و در واقع در هر نفسی که فرو می بريم، بايد مراقب باشيم که وقتش باشد. به اين ترتيب اگر تعداد روزها و ساعاتی را که در سرزمين ما «وقتش نيست» حساب کنيم می بينيم از دوازده ماه سال چيزی حدود پنج شش ماهش هدر می رود چون وقتش نيست که زندگی کنيم. بله، درست همين است: ما وقت زندگی کردن را از خودمان می گيريم به بهانه اين که وقتش نيست. و می شود پرسيد که پس چرا در اين کشورهای پيشرفته هميشه برای همه چيز وقت هست؟ چرا هر چيز در جای خودش قرار دارد و هر کسی کار مربوط به خودش را انجام می دهد؟ چرا هر کاری برای خودش اهميتی قابل توجه دارد ـ از خوردن و خوابيدن و آواز خواندن و راه رفتن و عشقبازی کردن گرفته تا پرداختن به ادبيات و هنر و فرهنگ و اقتصاد و سياست؟ ما ديديم که، پس از يازدهم سپتامبر و آن فاجعه هراس انگيز، که تحمل آن برای هر ملتی و هر انسانی سنگين است، پس از بيست و چهار ساعت زندگی در اين کشور روال عادی اش را پيدا کرد و، در حالي که ماموران امنيتی و انتظامی و غيره کار خودشان را انجام می دادند، و هنوز هم اين کار را می کنند، نه عروسی ها بهم خورد، نه کنسرت ها و فستيوال های فيلم و نمايشگاه های نقاشی و مراسم انتشار کتاب ها تعطيل شد، نه ادارات مراجعين خود را بيرون کردند و نه دادگستری کار شاکيان و حق طلبان را عقب انداخت. بالاتر از همه ی اين ها، ديده ايم که در اينجا در اوج جنگ، يعنی وقتی بچه های اين ملت در جنگ کشته می شوند، باز زندگی روال عادی اش را از دست نمی دهد. حتی سازمان هايي هستند که خواننده و نوازنده و کمدين و شاعر و سخنران به جبهه جنگ می فرستند تا سربازان در لبه مرگ نيز معنای زندگی را فراموش نکنند و اميد به فردا داشته باشند. حتی آن گروه های ضد جنگی که مرتب تظاهرات راه می اندازند، در حين همات تظاهرات به کار و زندگی خود هم می پردازند و ديگران را هم از اين که چرا به جای رفتن به تظاهرات آن ها و مخالفت با جنگ نقاشی می کنند، يا شعر می گويند و يا حتی به سفر و گشت و گذار می روند ملامت نمی کنند. يک کمی که بيشتر فکر کنيم می بينيم که اکثر کشورهای پيشرفته اين چنين اند و اکثر کشورهای ديکتاتوری زده مثل ما هستند. در جوامع ما هميشه کسی هست که بالای سر مردم بايستد و بهشان بگويد «وقتش نيست» و متاسفانه اين «وقتش نيست» چنان شايع می شود که مردم عادی و حتی مردمان آزادی خواه و مخالفين ديکتاتوری هم برای خودشان «وقتش نيست» های خاصی درست می کنند و، بدون اين که متوجه شوند، همگام با حکومت ها، به ممنوعيت زندگی مشغول می شوند. سخنم از «وقتش نيست» کارهای فرهنگی در حضور «وقتش هست» کارهای سياسی آغاز شد. اين يعنی اولويت دادن به سياست. اما من فکر می کنم که مشکل ما با همين هيولای «وقتش نيست» که دهان ها را می بندد و زندگی ها را محدود می کند، حود مشکلی فرهنگی است. يعنی، هنوز نمی خواهيم باور کنيم که يکی از بدبختی های عمده ما از اين جا ناشی می شود که ما هميشه مسايل فرهنگی خودمان را تحت الشعاع مسايل سياسی قرار داده ايم. هنوز نمی دانيم که همين دموکراسی موجود در غرب که اين همه حسرتش را می خوريم، پايه هايش بر فرهنگ آنها بنا شده است؛ فرهنگی که ـ از فلسفه و تاريخ و علوم مختلف گرفته تا ادبيات و هنر ـ همه چيز در آن جای خود را داشته است و در تمام طول زمانی که اين دموکراسی پرورده می شده، مردمان وقت پرداختن به همه آن چيزهای ديگر را هم داشته اند. يکی از کارهای مورد علاقه من گشت و گذار در زندگی زنان کشورهای پيشرفته است و دانستن اينکه اين زنان چگونه توانسته اند به حقوق اجتماعی، سياسی و اقتصادی خود برسند که، با همه کمبودهايي که هنوز هست، وضعيت شان بدون تعارف صد سالی از وضعيت کنونی زنان ما جلوتر است. و در مسير اين کنجکاوی متوجه شده ام که آن ها در ابتدای کار خود دقيقاً با همين مسايل فرهنگی شروع کرده اند. يعنی، فرهنگ شان را تصحيح کرده اند؛ و با نوشتن و شعر گفتن و تئاتر ساختن نگاه مردمان جامعه خودشان را نسبت به زن تغيير دادند. در کوچه ها و خيابان ها تظاهراتی براه انداختند که با موسيقی و شعر و نمايش و سخنرانی هایی گاه کاملا ساده و عموم فهم همراه بوده که اگر هم مفهومی کاملا سياسی داشته اند، از شعارهای صريح و روشن به دور بوده اند. البته خيلی وقت ها هم کار به شعار و حتی خشونت و کتک کاری رسيده است اما اين کار را آنها نبوده اند که شروع کرده اند. در همه مسايل ديگر هم همين گونه بوده است. ما قرن هاست که از يکسو تاوان اين «حالا وقتش نيست» گفتن ها را پس می دهيم و، از سوی ديگر، هنوز هم گويا وقتش نشده است که ببنيم چه بلايي بر سر فرهنگ ما آمده است! گويا وقتش نشده است ببنيم که چرا مايی که «طوطی شهد و شکر بوديم» اينگونه «مرغ مرگ انديش» شده ايم. اين اتفاقا فهمی است کاملا سياسی و به آن معنا نيست که نويسنده و شاعر و هنرمند، يا هر قشر و گروهی از امور سياسی سرزمين خود غافل يا جدا افتاده باشند. آنان که غافلند حتما دغدغه انسان و عشق به آزادی ندارند و فقط به خود می انديشند. براستی چرا نمی شود هم از خطر جنگی بگوييم که بالای سرمان تنوره می کشد و هم از خطر ويرانی گنجينه های ملی مان؟ چرا نبايد بتوانيم در همان زمان که از سانسور می گوييم، از فرهنگ ايرانی هم بگوييم؟ چرا نبايد هم از دستگيری کارگران اعتصابی بگوييم و هم از لزوم و ضرورت برگزاری جشن های ايرانی؟ و چرا نمی شود وقتی که از حقوق زنان می گوييم از شکنجه مردان سياسی گرفتار زندان مان نيز ياد کنيم. واقعا ما چرا نمی توانيم ياد بگيريم تا هر چيز را سر جای خودش بگذاريم تا شايد ما هم روزگاری، مثل مردمان کشورهای پيشرفته، زندگی مان درست و صحيح و مثل ساعت کار کند، و اين همه، بر سر مسايل ساده روزمره، به دست و پای هم نپيچيم و برای هم ممنوعيت ايجاد نکنيم؟
بازگشت به صفحه اصلی بازگشت به فهرست مقالات
|
خانه شکوه ميرزادگی
|