Photo by Shawn Morris-March 2006

 

خانه

يادداشت

از نگاه يک زن

مقالات

داستان ها

شعرها

کتاب ها

مرکز اسناد زنان

شرح حال

آلبوم عکس

پويشگران

تماس

English Section

========================================================================

  شکوه ميرزادگی                                                                      پيوند به فهرست داستان ها

 

راه های بلند   

========================================================================

 

اسب ها از فراز سرم می گذرند؛ «راهوان» من هم بين شان است. شيهه شان از ميان بعداز ظهر بهار خلسه آور دنور می گذرد و دشت روبرويم را پر آواز می کند. «راهوان» سرحال و شاداب است ـ درست مثل همان وقت ها.  و به من نمی گويد که چگونه اين همه راه را تاخته و تا اين جا آمده است...

***

گفتم: خواهش می کنم وقتی به دنيا آمدم به پدرم بگو  راهوان را به من بدهند.

خنديد و سرش را تکان داد.

***

ـ هفت اسب بر جاده ی باريک کوهستان؛ يکی شان راهوان بود که من سوارش بودم. اسب های ديگر پيشاپيش می رفتند، پدرم جلو بود و من به دنبالش. جاده به بلندی های «زرد بند» که می رسيد باريک تر از آن بود که دو اسب، در کنار هم، از آن بگذرند. يک سوي جاده تپه های سنگی بودند و سوي ديگرش رودخانه ـ که گاهی تا کنار جاده می آمد و گاهی رو به پايين می رفت؛ پايين و پايين ـ آنقدر پايين که به اعماق دره می رسيد و خط باريکی می شد که تلالوي نقره ای اش را همچنان می شد ديد. خانه های روستايي هم، آن پايين، هميشه در مه پيچيده شده بودند. هميشه که نمی دانم، بهار و تابستان که ما از آن جاده می گذشتيم خانه ها توی مه بودند. و هنوز هم توی مه هستند، حتی وقتی  آن ها را بر آسمان های دنور می بينم.

روبرويمان، آن دور دست، کوهی تنها لم داده بود توی سينه آسمان؛ درست مثل خدا که بزرگ و تنهاست. آن وقت ها، که من هنوز به دنيا نيامده بودم و هنوز از فردا نخواسته بودم که راهوان را به من بدهد، و هنوز با راهوان به سوی بلندی های زردبند نمی رفتم، خدا نه بزرگ بود و نه تنها هر جا را که نگاه می کردم يک خدا نشسته بود. گاهی هم چند تا خدا با هم نشسته بودند. گپ می زدند، شور می کردند، و گاهی هم جر و بحث شان می شد. من يک بار ديدم که خدای عشق دستش را گذاشته بود توی دست خدای دريا و با نگاهی تلخ خدای جنگ را تماشا می کرد. پس از آن بود که مطمئن شدم خدای عشق خدای جنگ را دوست ندارد.  خدای عشق ـ انگار هميشه بهار باشد يا تابستان ـ پيراهنی سفيد و نازک بر تن داشت؛ آنقدر نازک که رنگ آبی خدای درياها از پشتش ديده می شد. و يک لبخند هم، به اندازه ی يک دنيا، روی لب هايش نشسته بود. خدای جنگ هم ـ انگار هميشه سردش باشد ـ با کت و شنل و زره و کلاه خود و چکمه، آن طرف تر ايستاده بود. هميشه می ترسيدم که خدای جنگ بزند و آن های ديگر را تکه تکه کند. از بس بد هيبت و بد خلق و خوی و سرد بود از او می ترسيدم. هنوز هم از سرما و از کت های بزرگی که شبيه کت اوست می ترسم و هنوز هم پيراهن سفيدی را که بشود از پشتش آبی ها را ديد دوست دارم.

***

به فردا گفتم:

ـ مي شود خواهش کنم قبل از رسيدن بهار به دنيا بيايم؟

لحظه ای نگاهم کرد؛ بعد ابرو در هم کشيد و شانه بالا انداخت و گفت: نه، نمی شود. تو  اوايل ارديبهشت بدنيا خواهی آمد.

گفتم: خب همين را نمی خواهم. دلم می خواهد آخرهای زمستان بدنيا بيايم که بهار را از روز اولش ببينم.

ـ نمی شود. زمستان که تمام شود تازه يک ماه ديگر مانده تا به دنيا بيايي.

ـ يک ماه دير و زود چه فرقی می کند؟ خواهش می کنم.  من اگر يک ماه پس از بهار بدنيا بيايم ابتدای يک بهار را نخواهم ديد.

گفت: آخر نمی شود که هشت ماهه به دنيا بيايي. ممکن است بميری و هيچ وقت بهار را نبينی.

ـ پس يک ماه به بهار مانده، هفت ماهه، به دنيا می آيم. عيبی که ندارد؟

ـ نه، عيبی ندارد. اما می دانی که ممکن است زندگی ات هميشه در شتاب بگذرد؟

ـ بهتر از اين است که اول بهار را نبينم. تازه مگر شتاب داشتن عيبی دارد؟

ـ عيبش را حالا نمی فهمی. وقتی ديدی که همه چيز دير شده و از هراس دير شدن لرزيدی، وقتی که هر روز ساعت ها راه رفتی که زود برسی، وقتی که شب ها تا صبح نخوابيدی که کارهايت را تمام کنی، وقتی که ساعت را عقب کشيدند و تو از افسردگی بيمار شدی، وقتی که به او گفتی «سر ساعت، سر ساعت» و او چند لحظه دير آمد، وقتی...

ـ او کيست ديگر؟

سرخ شد و زبانش به لکنت افتاد. نديده بودم که دست و پايش را برای چيزی گم کند. دوباره گفتم: او کيست؟

نگاهش را از من گرفت و گفت: باشه، باشه، قبل از بهار به دنيا بيا...

باز هم همان پرسش را تکرار کردم. به زحمت گفت: من که نمی توانم بگويم او کيست. خودت بايد او را ببينی و بشناسی.

ـ آيا نشانه ای هم دارد؟

چشمانش را به سويي گرداند و گفت: وقتی بيايد همه ی جهان به رنگی می شود که دوست داری.

ـ چه خوب. چه خوب. يعنی همه جا به رنگ آفتاب می شود، به رنگ دريا می شود، به رنگ...آه...  راستی می شود وقتی به دنيا آمدم نگذاری که صورتی و نارنجی تنم کنند؟

خنديد و گفت: همه ی زن ها صورتی و نارنجی می پوشند.

ـ ممکن است؛ اما من دوست ندارم.

ـ مادرت حتما خواهد گفت که صورتی به پوستت می آيد.

ـ شايد گاهی صورتی بپوشم؛ اما نارنجی نه. نارنجی را فقط برای تن نارنج ها دوست دارم نه برای زن ها. خواهش می کنم نگذار که نارنجی تنم کنند.

لبخندی زد و سرش را تکان داد. خيالم راحت شد. وقتی چيزی را قبول می کرد محال بود بزند زيرش. برای همين است که دوستش دارم و باور دارم که خدای عقل هم از او آموخته است. شايد هم خداهای ديگری هم بودند که از او آموخته باشند. همان خداهايي که هنوز به خاطر خدای بزرگ شکسته نشده بودند. خداهايي که هر عيبی داشتند تنها نبودند تازه آدم می توانست لمس شان کند، ببوسدشان؛  می شد باهاشان حرف زد، مشورت کرد، حتی ازشان ايراد گرفت و دعواشان کرد.

هنوز هم جاهايي از اين خداها پيدا می شوند، گاوی، درختی، ستاره ای، سنگی، آجری.

همين چند وقت پيش دوستی يک خدای گلی برايم آورد، به اندازه يک کف دست. خدايی که يک عقاب را گذاشته بود روی سرش. تا نگاهش کردم به من خنديد و من از او خوشم آمد. دوستم گفت اسمش خدای خوشبختی است، اما من اسمش را گذاشتم خدای نگاه؛ و نشاندمش پشت پنجره ی اتاقم.  حالا آنجا نشسته است و هر وقت که تو می آيی خبرم می کند. اوايل رنگش به رنگ خاک بود اما کم کم آفتاب او را به رنگ خودش کرد. حالا شده زرد درخشانی که به سفيدی می زند. و از وقتی که رنگ آفتاب شده، هم مهربان تر شده و هم عاقل تر.

 

***

مادرم گفت: «محال است. نمی توانی سوار راهوان شوی. اين حيوان عقل درستی ندارد. بی هوا می تازد، بی هوا می ايستد، و بی هوا می زند به کوه.»

و من  به مادر و پدر نگاه کردم، با لب های جمع شده ای که التماس و لبخند را با هم داشت و می دانستم اگر مادر هم بتواند مقاومت کند پدر نمی تواند. و بالاخره هم راهوان مال من شد. يکدست سياه و براق بود، با تکه ای سفيد که مثل خورشيد روی سمت چپ سينه اش می درخشيد، انگار که از قلبش نور می گرفت؛ و با چشمانی که هزار تکه الماس را ريخته بودند توی مردمک هاشان.

مادرم به پدرم گفت: « فکر نمی کنم اصل خوبی هم داشته باشد. اين دختر از چيزهاي عجيب خوشش  می آيد.»

 

**

همه اسب ها از ميان جاده باريک می رفتند اما راهوان من لب دره می رفت. هميشه دوست داشت که لب دره راه برود. پدرم همانطور که جلوی من می رفت داشت برايم  از خلق و خوی اسب ها می گفت و اين که «چقدر همه چيز را می فهمند، فقط زبان ندارند، اگر زبان داشتند می توانستند حتی با آدم ها گفتگويي درست و حسابی داشته باشند» و من همانطور که چشمانم به رودخانه بود که می چرخيد و می رقصيد و پيش می رفت فکر می کردم که چطور می توانم به راهوان بگويم که اين همه کنار دره راه نرود، بگويم که با همه ی اعتمادی که به او دارم می ترسم  از اين که لب دره باشم.

گوش کنان به حرف های پدر، چند بار سعی کردم از کنار دره کنارش ببرم، نشد. سعی کردم فکر بد نکنم و چشم از دره گرفتم و به بالای تپه نگاه کردم ـ همانجا که در تمام طول تابستان آب از چشمه هايش می جوشيد و سرازير می شد پايين تا خودش را برساند به رودخانه.

و همانجا هم بود که ديدم سنگی کوچک می غلطد و پايين می آيد. نگاهم با سنگ  تا درست جلوی پای راهوان آمد و با شيهه ی او ميان پلک های از ترس بسته شده ام گم شد. راهوان دو دستش را بالا برد.  مدتی روی دو پا و رو به دره ماند؛ مدتی بلند، آنقدر بلند که من توانستم همه ی زندگی شانزده ساله ام را مرور کنم. بعدها، وقتی گفتند که راهوان چند ثانيه جلوی دره بر دو پا ايستاده بوده دانستم که زمان چيز ثابتی نيست و تنها در ذهن و نگاه آدم هاست که اندازه پيدا می کند. راهوان  ـ پس از شانزده سال، يا چند ثانيه ـ دست هايش  را زمين گذاشت و ناگهانی از جا کنده شد. ديدم داريم روی دره پرواز می کنيم.  به سرعت باد از اسب پدرم گذشت، و از يکی يکی اسب های ديگر هم که همه بزرگتر از او بودند. از هر اسبی که می گذشت نيمی از بدنش روی دره می رفت و برمی گشت.

لحظه ای بعد، اسب های ديگر هم قرار از دست داده بدنبال ما می تاختند. ديگر زمان را گم کرده بودم و قلبم با سم های راهوان بر جاده ی خاکی می کوبيد. و هر چه پيش می رفتيم فاصله کوبيدن سم ها بر جاده بيشتر می شد و فاصله کوبيدن قلب من کمتر. از ترس خودم را کشيده بودم جلو، سرم را گذاشته بودم بر گردنش و ران هايم را به پهلوهايش چسبانده بودم. هيچ چيز نمی ديدم و به هيچ چيز فکر نمی کردم. فقط حس می کردم که بوی وحشی تن راهوان ريه هايم را پر کرده است.

***

به او گفتم:

ـ وقتی به دنيا آمدم  می شود که علف های وحشی و گل های زرد را بيشتر از هر سبزه و گلی دوست داشته باشم؟

***

 

مادرم گفت: گفتم که اين حيوان عقل درستی ندارد؛ ديگر سوارش نشو!

و پدرم گفت: ترسيده بود خب. گاهی پيش می آيد. تازه تو را که زمين نزد.

و من به مادرم گفتم: مرا که زمين نزد. وقتی ازم معذرت بخواهد دوباره سوارش می شوم.

پدرم خنديد: اسب که زبان ندارد.

مادرم جدی گفت: اين اسب زبان هم اگر داشت بلد نبود معذرت بخواهد.

گفتم: يادش خواهم داد. بهش خواهم گفت که اگر معذرت بخواهد و ديگر لب دره راه نرود، هميشه موهايش را خودم شانه می کنم و هر روز او را می بوسم.

***

به او گفتم:

ـ می شود وقتی به دنيا آمدم اسب ها بلد باشند حرف بزنند؟

ـ می شود رودخانه ها همه بالا بيايند و بچسبند به جاده ها؟

ـ می شود هيچ دره ای آنقدر گود نباشد که پرتگاهی شود؟

ـ می شود وقتی به دنيا آمدم مسير پرنده ها از بالای خانه من باشد؟ و هيچ پرنده ای قفس را تجربه نکند؟

ـ می شود به دنيا که آمدم باران را دوست داشته باشم و وقتی می بارد چنان بر من ببارد که گويي از دريا درآمده ام؟

ـ می شود برف را دوست نداشته باشم؟

ـ می شود...  ـ آه، خواهش می کنم ـ می شود وقتی بدنيا آمدم از هيچ چيز و هيچ کس نفرت نداشته باشم؟

ـ می شود وقتی به دنيا آمدم با درخت ها دوست باشم، و از شب چنان بگذرم که از روز؟

ـ می شود زبان حيوانات و گياهان و اشياء را بفهمم؟

ـ می شود کاری کنم که راهوان ديگر لب دره راه نرود؟

 

همه را گوش کرد و به راحتی گفت: باشد، باشد.

با خوشحالی پريدم و او را بوسيدم. به قهقه خنديد. باورم نمی آمد که فردا هم از بوسه خوشش بيايد.

ـ تو هم از بوسه خوشت می آيد؟

همان طور که می خنديد گفت: بگو ديگر چه می خواهی. تا حالم خوب است هر چه فکر می کنی بگو.

ـ تنها يک چيز ديگر می خواهم. و آن اين است که وقتی به دنيا آمدم مرا با راه های جهان آشنا کنی. می خواهم، با راهوان خودم، از ازل تا به ابد بتازم.

با حيرت نگاهم کرد و هيچ نگفت.

ـ عيبی دارد؟

ـ نه، عيبی ندارد. ديگر، ديگر چه؟

ـ ديگه چيزی نمی خواهم.

دوباره با حيرت گفت: چيزی نمی خواهی؟

ـ نه، همه ی آنچه را که می خواستم گفتم. مگر چيرهای ديگری هم هست که اهميت داشته باشد؟

ـ آره، خب معلومه که هست. همه، هر روز هزار و يک چيز از من می خواهند.

ـ وقتی چيزی را دوست ندارم به چه دردم می خورد که داشته باشم؟

ـ مطمئنی؟ خوب فکرهايت را بکن؛ تا به دنيا نيامده ای می توانی هر چيزی را از من بخواهی.

شانه هايم را بالا انداختم. مطمئن بودم که چيزی نمی خواهم.

و هنوز هم اگر فردا را ببينم می دانم که چيز بيشتری از او نمی خواهم. حتی حالا که فهميده ام راه های بلند چقدر بدند، و حالا که می دانم راه هايي هست که آدم ها را از خانه هاشان دور می کند. اما، در عوض، در اين راه های بلند چه خوبی ها و زيبايي ها که نديده ام؛ جاده هايي ديده ام که چهار فصل را بر آن نقاشی کرده اند، سرزمين هايي ديده ام که مردمانش مهربانی و لبخند را به راحتی می بخشند، رودهايي ديده ام که آبی به رنگ بنفش از آن می گذرد، کوه هايي که قله هايي صورتی و دامنه هايي آبی دارند، دشت هايي انباشته از گل های زرد و عسل هايي نورانی و آسمانی پر از پرنده هايي که هر کدام با نوک کوچک شان خورشيدی را حمل می کنند.

و در همين راه ها بود که مردمانی را ديدم، با کوله باری که شب و روز بر دوش دارند، پر از دانه های نور، همين طور آن ها را می برند و پشت ديوارهای دلگير بی پنجره می کارند تا شايد آنجا هم پنجره ای برويد و رشد کند و آنقدر بزرگ شود که همه بتوانند از پشت آن ديوارها هم آسمان را همين طور ببينند که من می بينم ـ آسمانی که حتی در شب خورشيد دارد، رنگ دارد، خانه های پيچيده در مه دارد، رودخانه های رقصان دارد و جاده هايي که همه ی اسب ها و آهوها به راحتی از آن می گذرند، بی هيچ دره ای و هيچ پرتگاهی.

***

پدرم گفت: امروز از وقتی آمده ايم راهوان يک بند شيهه می کشد. فکر می  کنم بخاطر توست.

گفتم: از کجا معلوم که برای من است؟ تازه شيهه که عذرخواهی نمی شود.

پدرم مبهوت به من نگاه کرد: آخر دختر جان اسب که نمی تواند حرف بزند.

ـ هر کسی اگر بخواهد يک جوری بلد است که حرف بزند. حتی اسب ها.

ـ خب شيهه همان حرف زدن اسب است.

ـ نيست، نيست!

پدر داشت می رفت تا سوار اسبش شود و برود به جاده ای که به بلندی های زرد بند می رفت و من با حسرت نگاهش می کردم. در آن لحظه بود که صدايي ما را متوجه اصطبل راهوان کرد. راهوان چوب در کوتاه اصطبل را شکسته بود و به سوی من می آمد؛ نه مثل هميشه سرکش و تازنده، آرام و با وقار و نازنده می آمد. آفتاب نشسته بود بر قامتش و لکه ی سفيد روی سينه اش بيشتر از هميشه می درخشيد.

يک راست آمد کنارم و ايستاد. جوری ايستاد که گويي سلام می کند. پاسخی نداشتم و روی برگرداندم و به کوه ها نگاه کردم. به آرامی دور زد و آمد مقابلم. و چانه اش را به نرمی گذاشت روی شانه ام. حالا صورتش درست توی موهايم بود و تکه های الماس چشمانش ولو شده بود روی صورتم.

برگشتم و سفيدی درخشان سينه اش را بوسيدم و فرياد زدم:

ـ ديديد پدر؟ ديديد حتی اسب ها هم اگر بخواهند بلدند حرف بزنند؟ داره از من معذرت می خواهد.

***

 

راهوان حالا دارد روی آسمان دنور راه می رود. ابرها از زير سم هايش می گريزند و شکل جنگل می شوند، شکل رود می شوند، شکل درخت می شوند، شکل مه می شوند و شکل باران می شوند و نم نم فرو می ريزند بر صورتم و هر قطره ای که می نشيند بر لب هايم شکل بوسه می شود.

 

برای راهوان دست تکان می دهم و می روم تا اولين گل های آفتابگردان امسال را بچينم.

 

 

دنور ـ سوم آوريل 2006