خانه

يادداشت

از نگاه يک زن

مقالات

داستان ها

شعرها

کتاب ها

مرکز اسناد زنان

شرح حال

آلبوم عکس

پويشگران

تماس

English Section

========================================================================

  شکوه ميرزادگی                                                                      پيوند به فهرست داستان ها

 

 شتاب آهو   

========================================================================

فايل صوتی:

 

گفتم: بابا، خواهش می کنم اجازه بدهيد بروم توی رودخانه. دارم از گرما می ميرم.

ـ نمی شود، جانم. نمی شود. می بينی که يک دختر هم در رودخانه نيست.

ـ اين همه پسر که هست. چرا آن ها می توانند خودشان را خنک کنند اما من نمی توانم.

مادرم لبش را گاز گرفت و يک ابرويش را بالا برد. و پدرم در حالی که به پشت چشمان زيبای او نگاه می کرد مستاصل گفت: چه می دانم چرا نمی شود. لعنت بر اين رسم و رسوم!

و مادرم با صدايي آرام گفت: ربطی به رسم و رسوم ندارد. برای يک دختر خوب نيست که برود توی رودخانه.

و بی آن که نگاهم کند خطاب به من گفت: می توانی بروی توی استخر، يا دريا، اما رودخانه؟ حرفش را هم نزن!

و دوباره ابرويش را بالا برد.

نگاه پدرم دوباره نشست به پشت چشم های مادرم  و با صدايی تو خالی دوباره گفت: نمی شود جانم، نمی شود.

 

   ***

دمدمه های صبح بود که از آمدنت با خبر شدم. با اين که بهار در راه است اما انتظارت را به اين زودی نداشتم.

معمولا وقتی يخ ها آب می شوند می آيی و از راه دور صدايم می کنی و من، شبی، يا دم صبحی، صدايت را می شنوم  و از خواب می پرم.

صدای عاشق هميشه آرام بخش است. عاشق ها هر چه بگويند بر جان می نشيند، هر چقدر که ديوانه باشند و هر چقدر که ناآرام.

وقتی می آيي می روم از پنجره سر می کشم و در تاريک روشن دشت می بينمت که شتابان و بی قرار می آيي. برمی گردم به رختخواب. حس آمدنت خنکای مطبوعی دارد. سرد نيست اما يک جور اشتياق گرما را در خود دارد. فرو می روم ميان بالش ها و ملافه و بيداری را مزه مزه می کنم.

اين همان لحظه ای ست که زنان افسانه ای خوشبخت در خوابند؛ همان زنانی که سال ها و قرن ها در قلعه ها و باروها و قصرها و خانه ها در جادوی خواب بوده اند و، هميشه، پشت پلک هاشان انتظار آمدن شاهزاده ای، سروری، آقايي، پرپر می زند ـ تا بيايد و با بوسه ای جادوی خوابشان را بشکند؛ زنانی که با همان بوسه نجات دهنده هاشان خوشبخت می شوند و دوباره به خواب می روند. و از آن پس در همان خواب رفت و آمد می کنند، بچه می زايند، می خورند و عشقبازی می کنند. بوسه نجات دهنده فقط يک لحظه آنها را از خواب بيدار کرده و همان يک لحظه برای خوشبختی همه زندگی شان کافی بوده است.

 

***

آفتاب که پهن می شود برای ديدارت به بيرون می دوم. تا به تو برسم آمدنت هزار بار تکرار می شود. و من چقدر اين حرکت بی توقف و تداوم آمدنت را دوست دارم. به من که می رسی برگ ها بر سر و رويت نشسته اند و پروانه ها بر فراز سرت می چرخند.

گرما نشسته بر تنم. گرمای بهار زودتر از هر گرمايي به پوست می نشيند و رطوبتی شيرين و چسبنده دارد. می نشينم کنارت و پاهايم را می گذارم توی بغلت. می خندی و شبنم و بلور بر سر و رويم می پاشی. بعد يک پايم را تکان می دهی و زير انگشتانم را می بوسی. خنکا می نشيند بر تنم و جريان خون در آن تند می شود.

می پرسی: سردت شد؟

ـ نه، نه. اين خنکا را دوست دارم.

و دست می کشم بر پوست آبی ات.

نوازشت می کنم که او سر می رسد. سلانه می آيد و با اخم. دوست ندارد وسط روز و در گذرگاهی عمومی پايم را در رودخانه بگذارم و با انگشتانم روی آب بازی کنم.

می گويد: اين جا نشسته ايد!

طوری می گويد که انگار بد است که آنجا بنشينم.

می گويم: گرمم شده بود. ببين چه زلال است. از  آفتاب نوشيده انگار!

به جای جواب می گويد: فکر کردم هنوز خوابید

ـ خواب؟ نه، مدت هاست که بيدار شده ام.

ـ خوابتان چقدر کوتاه است.

و طوری می گويد که انگار بد است که خوابم کوتاه باشد.

می خواهد ساعت ها و روزها و قرن ها بخوابم تا بتواند هر وقت دلش خواست بسراغم بيايد و با بوسه ای بيدارم کند؛ می خواهد بداند چه وقت می خوابم و چه وقت بيدار می شوم. اما من نمی خواهم آنقدر بخوابم که تمام روز هم خواب آلود باشم و در خواب  راه بروم. دلم می خواهد هر ثانيه يک بار به ساعت نگاه کنم و بگويم: «دير شد!» حتی حالا که پاهايم را گذاشته ام توی بغلت و انگار که شراب های سه هزار ساله ی تنگ بلاغی را می نوشم، باز هم دارم ثانيه ها را می شمارم و مراقبم که نکند دير شود.

به او می گويم: آره، خواب هايم کوتاه است. درست مثل مادر بزرگم.

ـ خانم جان؟!

ـ نه مادر جان؛ همان که در رودخانه غرق شد...

يکی شان خانم جان بود، خانم بزرگ بود، خانوم خانوما بود، روی مخده مخصوص می نشست و کنار دستش صندوقچه ی مخملی بارک الله اش بود. هر کسی کار خوب می کرد يک اسکناس يا يک سکه، می گرفت و هر که عزيز بود يک انگشتر، گردن بند، يا...

و يکی شان مادر جان بود. فقط مادر جان. و روی زمين می نشست.

حتی وقتی خانم خانوما دعوتش می کرد که بنشيند روی مخده، با ژست مهر آميزی دعوتش را رد می کرد.  هيچ چيز نداشت جز چند تکه لباس. و تازه مرتب می گفت زيادتر از سهمی است که در زندگی بايد داشته باشد.

و هم او بود که از پر خوابی بدش می آمد. از او ياد گرفتم که کم بخوابم و خوشبخت باشم. هر وقت می آمد خانه ی ما، شب در اتاق من می خوابيد و تا دير وقت برايم قصه می گفت و شعر می خواند، و يادم می داد که چه طوری شعر ها را حفظ کنم و معنی قصه ها را دريابم. تا می آمد که خوابم ببرد می گفت: «صبر کن، زود است، بايد وقتی بخوابی که زير بالشت يک شعر يا يک قصه داشته باشی. آنوقت هيچ کابوسی به سراغت نخواهد آمد. می نشينی روی بادبادک های رنگی و  می روی به شهری که هر چه دوست داری در آن هست. و شايد وقتی بزرگ شدی در همان شهر مردی را پيدا کنی که عاشق باشد و تو به او بخندی و ياد بگيری که همه ی زندگی ات با خنده از خواب بيدار شوی. وقتی با خنده از خواب بيدار شوی بيداری را دوست خواهی داشت. درست مثل آهو ها!»

تو می گويي: چه زن جالبی! کاش ...

- اما خانم جان می گفت: «خواب زن را خوشگل می کند و مرد را زشت.» می گفت: «شعر و شاعری زن را سر بهوا می کند و مرد را فقير.» می گفت: «آهو حواسش نيست و هرگز به مقصد نمی رسد. بايد لاک پشت بود.» می گفت ... يادم نمی آيد چه های ديگری می گفت اما می دانم اصلا از حرف ها و کارهای مادر جان خوشش نمی آمد. حتی وقتی به خواست مادر جان شعر می خواندم و «بشنو از نی چون حکايت می کند» را «بسنو از نی چون تکايت می کند» می گفتم و همه می خنديدند او فقط يک ابرويش را بالا می برد و يواشکی به مادرم می گفت که نگذارد زياد هم با مادر جان تنها باشم. و بعد، برای اين که دلم را بدست بياورد، پس از خواندن هر شعری هميشه انگشتری به انگشتم می کرد که دو تا انگشتم در آن جا می گرفت و گردن بندی به گردنم می آويخت که من، همانطور که به تاق زيبای ابرويش نگاه می کردم، منتظر بهانه ای می شدم که زودتر بروم در گوشه ای و گردنم را از شر سنگينی گردن بند نجات دهم.

خانم جان بيشتر اوقات در خواب بود. بيدار هم که بود نگاهش طوری بود که انگار با چشمان باز خوابيده است. انگار هميشه درست لحظه ای پيش با بوسه ی نجات دهنده ای بيدار شده است و در نشئه ی بوسه ی اوست که حرکت می کند. از کنار رديف نرگس هايي که مستانه به او می خنديدند و پشت سرش حرف می زدند می گذشت، سری به آشپزخانه می زد، غذا ها را نگاه می کرد و، بی آن که بچشد، می گفت کدام خوشمزه است و کدام چيزی کم دارد؛ و آن هايي که غذا را پخته بودند می گفتند «عجب ذائقه ای دارند خانوم خانوما!» و بعد می رفت و می نشست روی مخده اش و در نشئه ای خرگوشی به جهان خواب زده اش چشم می دوخت و به مرتب کردن آن مشغول می شد تا هر چه زودتر به رختخوابش برود و تن به جادوی خواب دهد.

     او با شيفتگی می گويد: ببخشيد اما بيهوده نبود که خانم خانوما آن همه خوشگل بود. آدم می تواند حتی عاشق عکس شان شود.

برای تو می گويم که:  مادر جان درست همان لحظه ای که خانوم جان داشت به خواب می رفت به من می گفت: «آهو هميشه بيدار است. همين طور راه می رود، به همه جا سرک می کشد، با گل ها حرف می زند، برايشان قصه می گويد، سرشان را گرم می کند تا بخوابند. آنوقت تازه می رود که خودش هم بخوابد. خوابش کوتاه است اما خوبي اش آن است که هيچوقت گرگ به خواب اش راه ندارد. فقط گياه و آب و نور می توانند به خواب آهو بيايند.»

او شانه بالا می اندازد و می گويد: اين حرف ها فقط به درد قصه می خورد.

می گويم: نه، قصه نيست! سال ها گذشته است و من تازه فهميده ام که چرا نافه آهو خوشبوست. تازه فهميده ام که در شب گل هايي هستند که در نبودن نور با نور های ذخيره در تن شان، زندگی می کنند و در شب می خندند تا که صبح دوباره بيآيد. و عطر اين خنده هاست که عطر زندگی است. دی.ان.ای آهو از عطر همين گل هاست. باور کن!

فقط تو می خندی و می گويی: باور می کنم. باور می کنم.

و از آهو هايي می گويي که حتی می توانند با تو مسابقه دويدن بدهند. می گويي: وقتی کنارم می دوند، بوی عطرشان مستم می کند. حتما اين عطر ِ همان گل هاست که ...

و او حرف تو را قطع می کند و با اخم به من می گويد: نمی خواهيد برویم توی خانه؟ می ترسم سرما بخوريد.

ـ گرمم است، سرما نمی خورم، دلم می خواهد بروم در قلب آب.

می گويد: حالا که گرمتان باشد، تابستان چه می کنید؟

می گويم: حتما فکر می کنی که توی رودخانه رفتن بد است...

سرش را تکان می دهد و صادقانه می گويد: نه، نه؛ من که مال قرون وسطی نيستم. فقط می ترسم سرما بخوريد.

و سرش را بر می گرداند و به کوه ها که هنوز از برف سفيد اند نگاه می کند و ادامه می دهد: می توانی بروی توی استخر، حتی توی دريا، اما رودخانه هميشه سرد است.

چه مهربانی معصومی دارد. هميشه همين مهربانی است که پاهايم را می لرزاند؛ همين مهربانی است که سبب می شود اهميتی به اخم هايش ندهم. گاهی تعجب می کنم که چگونه می توانم مقابل خواست هايش مقاومت کنم.

به آرامی پاهايم را از بغل تو می کشم. و می گويم: من بهتر است بروم. فردا دوباره می آيم.

و او می گويد: البته اگر هوا گرم باشد؛ که نيست. هوا شناسی گفته که فردا....

تو عجولانه می گويي: بيا بدويم. من بر سنگ ها می دوم و تو بر خاک.  آنقدر می دويم که هوا گرم شود و تو بتوانی پايت را بگذاری توی بغلم.

می آيم کنارت و سُم می کشم بر خاک.

او می گويد: ببين، نگاه کن؛ لاک پشت ها را نگاه کن؛ چه آرام آرام می روند و می رسند.

به تو می گويم: برويم ...

و با بی قراری پر شتابت همراه می شوم.

آن دورتر، نرگس ها می خندند و برايمان دست تکان می دهند.

 

دوم مارچ 2006