|
======================================================================== شکوه ميرزادگی پيوند به فهرست شعرها
نفس های خورشيد ========================================================================
وقتی تو را ديدم چهار «شنبه» بود و چهار «درخت» و چهار «سنگ» درخت را می کندی و عشق بر آن می نوشتی گفتم: درخت را برای کلمه ويران نکن! کلمه اکنون از انديشه ی سنگ زاده می شود. *** چهار «شنبه» بود و چهار «آتش» و چهار «اسب» می دويدی در چهار گوشه زمين و بر ديوارها آزادی می کشيدی گفتم: چمدانت را ببند اسب ها همه از نور شده اند و تمامی جاده ها به آتشی می رسند که از قلب ما می گذرد *** بر کناره ی آتش ايستاده ام تکيه داده به چهارپری آفتابی و نگاهم بر پلکانی ست که از ميان ستون های لاجورد و دروازه های مس می گذرد *** شهر من است اين: شير و آهو برای هم شعر می خوانند پلنگ ماه را بغل گرفته و می بوسد و بادبادک های عاشق بر سقف خانه ها تاب می خورند *** شهر من است، بی اخطار و بی تشويش با مردانی تابستانی که گل های زرد را زمزمه می کنند و عشق زير پوست شقيقه هایشان می تپد شهر من است که بر چهار گوشه اش آتشی است که از نفس های خورشيد شعله می کشد *** دستت در دست من است از آتش می گذريم و نمی سوزيم. و شهر در چهارشنبه و آتش صبح می شود. نهم مارچ 2006
|
|
|
|
|
|
|
|