در تاريخ و فرهنگ هر جامعه، هر چند گاه يکبار، کسانی رخ می نمايند و چهره می
شوند که مردمان نسل های پس از آن ها به وجودشان می نازند و از پيوند خود با آن
ها می بالند. اين کسان ـ که بزرگان و قهرمانان جامعه محسوب می شوند ـ بيشتر از
ميان شخصيت های ملی، ادبی، علمی، سياسی و مذهبی جامعه سر می زنند.
در طول تاريخ ديده شده که معمولا مردمان اين بزرگان را با عناوين و داستان
هایی عجيب و گاه غلوآميز می ستايند؛ آن ها را بهترين های جهان می دانند و، در
مقام مقايسه با بزرگترين های جوامع پيشرفته تر يا بزرگتر می سنجند و با استدلال
های گاه علمی و بيشتر غير علمی ثابت می کنند که آنچه خود دارند بزرگتر و بهتر و
مهم تر از ديگران است. گاه کار به جايي می رسد که شاعری، با يک «ديوان» شعر
عادی، چون با ذوق ملی می خواند، به مقام بزرگترين شاعر جهان صعود می کند؛ گاه
يک آدمکش، فقط به لحاظ اينکه دشمنی از ما را کشته است، نام قهرمان به خود می
گيرد؛ و گاه رهبری سياسی که در کشور يا کشورهاي ديگر، به دليل تجاوز ها و
کشتارهايش مورد نفرين است، در کشور خودش به عنوان فاتحی بزرگ تحسين می شود.
حتی در ارتباط با شخصيت های مذهبی که ميدان نفوذشان پس از قرن ها از مرزها و
مليت ها فراتر می رود باز محدوديت هايي وجود دارد. معمولا هر پيامبری فقط برای
پيروان خودش در عرش قرار دارد و به معجزات و بزرگی هايي مجهز است که پيروان
مذاهب ديگر آن ها را قبول ندارند.
با اين همه، وقتی تاريخ جهان را مطالعه می کنيم می بينيم که گاهی نيز شاعری،
نويسنده ای، عالمی، و رهبری سياسی پيدا شده که از مرزهای سرزمين زادگاهش بر
گذشته و به سرزمين های ديگر نيز سر کشيده است. اما
اين سرکشيدن هم بيشتر در حد شناخته شدن او در آن سرزمين ها بوده و لزوماً تاييد
و تحسين آن ها را با خود بهمراه نداشته است. در ميان اين جمع کمترين شانس را
شخصيت های سياسی داشته اند. به راستی چندين سزار و امپراتور و پادشاه و خليفه و
حاکم و رييس جمهور و رهبری را می توان سراغ داشت که پس از خود نام و
اهميتی مثبت بجای نهاده و، يا اگر نام و مقامی مثبت دارند، اين نام و مقام
گستره ای به معنای واقعی «جهانی» داشته باشد؟
حتی در يک قرن اخیر که ارتباط های رسانه ای پهنه ای شگفت انگيز پيدا کرده و
نگاه دوربين ها و گوش ميکروفن ها در هر دهکده ای هم حضور دارد، باز جهانی شدن
به معنای واقعی (و نه در چهار کشور همجوار و وابسته به هم) کار راحتی نيست.
البته در اينجا هم به «جهانی شدن» همچون مفهومی مثبت اشاره می کنم آنگونه که
مردمان همه جای جهان وقتی نامی را می شنوند حسی احترام آميز داشته باشند و نه
حسی از نفرت و بيزاری.
حال فکر کنيد که در اين پالايش بسيار حساس و
سخت گير تاريخی که انگشت شماری توانسته اند از آن ماندگار بيرون آيند، شخصيتی
پيدايش شود که نه تنها در زمانه خودش به نام آوری مثبت برسد و شهرت اش از
مرزهای سرزمين خودش بگذرد و مقامش در نزد دشمنان سرزمين اش و در نزد رقبای
سياسی اش نيز مورد تحسين قرار گيرد و، آنگاه، از سر زمان ها نيز بگذرد و دو
هزار و پانصد و اندی سال بعد هم مردمان کشورهای ديگری جز کشور خودش او را تحسين
کنند و از او به خوبی نام ببرند. اين يک استثنای بزرگ تاريخی است.
و ما مردمان کشوری به نام ايران اين خوشبختی را داريم که يک چنين شخصيتی از
سرزمين ما و از قلب فرهنگ ايرانی ما برخاسته است. می گويم از قلب فرهنگ ما چون
باور دارم که کوروش بزرگ پيش از آن که امپراتور ايران باستانی ما باشد، پيش از
آن که مبتکر اولين امپراتوری جهان باشد، پيش از آن که رهبری سياسی و موفق دوره
ای از سرزمين ما باشد، يکی از رهبران فرهنگی ما است. او، در واقع، درست به خاطر
اين بار فرهنگی که با خاطره ی او همراه است توانسته از مرزهای ايران بزرگ ديروز
و ايران کنونی، و نيز از سر زمان ها و مکان های چند هزار ساله، گذشته و در قلب
جهان امروز بنشيند.
توضيح می دهم که چرا می گويم کورش شخصيتی فرهنگی است. اگر به منشور کورش بزرگ
نگاه کنيم (در هر ترجمه ای که از آن شده است) به اين نکته ی بسيار با اهميت
برمی خوريم که گوينده ی اين منشور به «درک آزادی انسان، به طور عام، و لزوم
توجه به حق عقيده و نظر او، به طور خاص» رسيده است و نگاهبانی از آن را سفارش
می کند. آن چه که در منشور کورش آمده اگرچه برای ما، به عنوان انسان هایی متعلق
به امروز، به راحتی قابل درک است اما اين درک را انسان دوران باستان که هيچ،
انسان چند قرن پس از آن دوران ـ يعنی قرون وسطی ـ نيز نداشت و، اساساً به دليل
قدرت گرفتن سازمان های مذهبی، نمی توانست داشته باشد. و تازه در عصر معروف به
روشنگری است که جماعتی انسان متفاوت و پيشرفته توانستند به درک آن برسند و بر
اساس اين درک اعلام کنند که بدون شناخت و توجه به «حقوق بشر»، امکان داشتن
جامعه ای متمدن و انسانی مقدور نيست و نخواهد بود.
و اين تازه در دوره ای اتفاق می افتد که فقط برخی از کنکاش گران تاريخی، آن هم
نه در کشور خود ما، جسته و گريخته از روی نوشته های پراکنده ی باز مانده از
اعصار گذشته می دانستند که روزگاری کورشی بوده که سرزمين هايي را فتح کرده اما
در نوشته های سرزمين های مغلوب نيز سخن از کشتار و چپاول و حق کشی او ديده نمی
شود.
و تازه يک قرن پس از اين ادراک بوده که در گوشه ای از خرابه های نزديک بغداد
گِل نوشته ای از قرن های دور به دست کاوشگران می افتد تا فرياد مردی از اعماق
تاريخ شنيده شود که: «من به آزادی انسان، آزادی عقيده و خواست او ايمان دارم»؛
مردی که ندای آزادی را به سراسر سرزمين های تحت فرمانش ابلاغ می کند و خود
نگاهبان و مجری آن می شود.
رسيدن به چنين درکی به طور قطع به معنای برگذشتن از مقوله ی دو دو تا چهارتای
سياست و حساب و کتاب های جهانگيری و فتح و فاتح بزرگ بودن است و پا نهادن به
مرحله ی انسانی می باشد که صاحب فرهنگ و تمدن است؛ تمدنی که آنقدر نو و رو به
آينده دارد که می تواند قرن ها پس از خود زنده و تازه باشد.
اما آيا اين تنها کورش بزرگ بود که صاحب فرهنگی شد که سخن از آزادی بردگان و
آزادی مذهب، عقيده و خواست انسان می گفت؟ نه، به طور قطع نه. کدام شخصيتی در کل
تاريخ بشری پيدا شده که شب بخوابد و بامداد بيدار شود و سخنی بگويد يا رفتاری
انجام دهد که زمينه ای اجتماعی و ريشه ای در تربيت و پرورش او نداشته باشد؟ حتی
همه ی کلمات و فرمان ها و حرف و حديث پيامبران ـ که می گويند حرف هاشان از سوی
خداوند بر آن ها نازل شده است ـ نيز در ارتباط با همان منطقه ای است که در آن
زاده شده اند و درباره جهانی است که در آن زندگی می کنند. مگر کورش می توانست
بدون آن تربيتی که در آن انسان معنايي مستقل و آزاد و صاحب حق دارد اين گونه
سخن از آزادی بگويد؟ اين که سهل است، آيا او می توانست حتی به فکر آزادی های
اجتماعی و سياسی مردم سرزمين خود باشد؟ نه، اين فرهنگ حيرت انگيز و با اهميتی
است که در قلب دوران باستان درخشيده و متعلق به ملتی است که بخش روشن و با
فرهنگش توانسته نماينده ای چون کورش داشته باشد.
و توجه کنيم که کورش و عقايدش تقريبا در حوالی تاريخی همان دورانی در جهان مطرح
شده اند که در جوار سرزمين شان ملت هایی بدبخت در بختک ستم رهبرانی زندگی می
کردند که چيزی جز زدن و کشتن و جنگ و خرافات نمی دانستند؛ رهبرانی همچون «آشور
بانی پال» که اگرچه او هم فاتح است اما غرورش در آن است که:
«من شهر بزرگ شوش را گشودم... زيگورات آن را، که با
آجرهایی از سنگ لاجورد لعاب شده بود، ويران کردم... معبدهای ايلاميان را يکسره
با خاک برابر کردم. خدايانشان را به باد و چپاول سپردم... لشگريانم بيشه هايش
را به آتش کشيدند... من در مدتی کمتر از يک ماه و بيست روز شوش را به ويرانه و
بيابان بی حاصل تبديل کردم. به دست توانای من ندای انسانی و شادمانی از آن ديار
رخت بر بست... و به عقرب ها و ماران اجازه دادم تا آن را به تصرف خود در
آورند...»
باری، پرسش پر اهميت امروز ما اين است: در پی 2535 سال که از عصر کورش می گذرد
ما کجا هستيم و چه بايد بکنيم؟ آيا می توانيم بگوييم کورش نماينده جهان بينی ما
است يا انديشه های ما را فاتحانی چون آشور بانی پال شکل داده اند؟ و آيا برای
انسان امروز، ميان اين دو، گزينه ی سومی هم وجود دارد؟
باور من اين است که نه، نمی تواند وجود داشته باشد. تفکر باني پال ديگر در در
بين مردم پيشرفته و متمدن ـ چه آمريکا باشد چه اروپا چه در خاورميانه ـ خريداری
جدی ندارد، حتی اگر آشور بانی پالی بر بلندای قدرت اين سرزمين ها نشسته باشد.
يعنی، يا ما به بشريت احترام می گذاريم و زرد و سرخ و سفيد و سياهش را دوست
داريم يا چنين نيستيم؛ يا به مسيحی و يهودی و مسلمان و زرتشی و بودايي و بهايي
و... به طور مساوی حق ابراز عقيده می دهيم يا نه؛ و يا برای داشتن عقيده و بيان
و حتی تبليغ آن انسان را به طور عام آزاد می بينيم يا نه.
بنظر من، اگر می خواهيم که حرف مان در دنيای امروز خريدار داشته باشد، اگر نمی
خواهيم که شرمنده ی عقب ماندگی های فرهنگی خود باشيم، اگر می خواهيم با انسان
پيشروی اين روزگار همگام و همزبان گرديم، و اگر می خواهيم با جهان پيش رونده
تبادل مدام فرهنگی برقرار کنيم، بايد که فرهنگ مان هويتی «کورش وار» به خود
بگيرد.
بر گستره ی آن انديشه ی ريشه دار، و يگانه با مهر و يگانه با انسان، است که می
توانيم به جهش هايي فردايي برسيم؛ وگرنه همچنان بايد قالی های زيبای دستباف مان
را بر دوش و گربه های ايرانی مان را در بغل بگيريم و بر کشتی ها فرسوده عهد
عتيق و درشکه هايي با چهارپايانی لنگ بدويم تا در جهان امروز برای خود و نسل
های آينده مان جایی دست و پا کنيم.
و اين دو راهه ی جهان بينی کورش وار و آشور بانی پال مدت هاست که به انتظار
گزينش ما نشسته است.
|