نام اعظم
گاهی
تو
را نمی بينم؛
گم
می شوی
پشت ديوارهای گنگ
و
رنگ های تلخ پريشان.
آنگاه
بمب گلوی مرغابی را می سوزاند
آهو از دويدن باز می ماند
و نبض من چنان پايين می زند
که زمين حتی
صدايش را نمی شنود.
***
با تو
کوه
خواب دريايي آرام می بيند
و
نگاه همه ی سنگ ها
آبی می شود.
نام اعظم تو عشق است،
ـ می دانم ـ
نامی خوابيده در شراب و نور؛
و مهربانی ات
مثل عشقبازی در خواب
از مه و پرواز می گذرد
و به رنگ زردی می ماند
که
هوشيار و با نشاط
در
بستری سفيد خفته باشد.
***
با
عشق
پايم
در نفس دويدن می کوبد
سگم
شبنم می نوشد
و
تو
چنان نرم و سبک
از
سلول های هر ثانيه
می
گذری
که قرن های سالاری من
از
هوش تاريخ.
دوازدهم سپتامبر 2006
|