بهشت را نمی خواهم
موهايم
عطر ياس می گيرند
وقتی می
گويي
تو را به ياد گل ها می اندازم.
نوازشم
که می کنی
در ابريشم فرو می روم
و جاده ها از وحوش خالی می شوند
و نامم
که از دهانت می جوشد
آبشاری از نور بر سرم می ريزد.
سايه ات
را نمی خواهم
دوست تر
دارم که
پوستم از عشق گداخته شود
و هر
لايه اش
قصه ای
از گفتگوی تو باشد.
وقتی از
تو می گويم
کمبود
کلمه ندارم
ذرات
هوا حروفی از تو می شوند
و دم و
باز دمم خطوطی
که به
نام تو در فضا می چرخند.
در هر
کجا که باشی
به آهنگ آفتابگردان ها
به سويت می چرخم
و صدايت می کنم:
فقط...
يادت باشد ...
عزيزم!
تو نه کعبه منی، نه خدايم.
من بهشت
را
از زير پايم برداشته ام
تا روی
انگشتانم بايستم
و تماشايت کنم.
عاشقم
باش!
تا
زيباتر شوی.
اکتبر 2005
|