«مایه های وحشت»؛ از زمانه ی «آيدا ولز» تا حکومت
اسلامی
امروز وقتی خبر کشتار بیست انسان را شنيدم ـ ظاهرا به جرم قاچاق! ـ و
خبر حلق آويز شدن زنی را به جرم کشتن شوهری که می خواست به دختر
نوجوانش تجاوز کند، و احتمال سنگسار زنی ديگر را به جرم زنا، و بالاخره
احتمال حلق آويز کردن زينب جلالیان را، زن جوانی که به جرم عبور غیر
قانونی از مرز زندانی شد و بعد هم جرم «تبلیغ علیه نظام» را به او
بستند؛ و همزمان ديدم که آقای بهرامی، وکيل دلسوز زندانيان بی پناه، در
ارتباط با زينت جلالی گفته: «ديگر کاری از دست کسی در اين جا برنمی
آيد. بايد که متوسل به سازمان های حقوق بشر شويم و به سازمان ملل»،
نفسم گرفت.
به راستی چقدر سخت است که در سرزمينی بدون دادگر و دادگری زندگی کنی،
به خصوص اگر زندانی باشی. و به راستی که تحمل بيداد وقتی نفس گیر می
شود که هیچ دادگری در قدرت نباشد.
ايميل هایی که از ايران می رسيد، و کامنت هایی که در فیس بوک و
بالاترين و جاهای ديگر از جوان های مبارز سرزمين مان دیده می شود، همه
نشان از اين نفس گير بودن زندگی بی دادگر را با خود دارد.
اين روزها مرتب به یاد «آيدا ولز بارنت» افتاده ام؛ زنی که تمام توانش
را برای پايان دادن به حلق آویز کردن سياهان در آمریکا به کار برد؛ زنی
که در حدود صد سال قبل به نوعی سخنی را گفت که خیلی ها اکنون به آن
رسيده اند: «نه شخصیت و نه مقاومت ما برای دفاع از خودمان در برابر
سفید پوستان صاحب قدرت مؤثر نیست».
با زندگی آیدا ولز سال ها قبل آشنا شدم؛ او یکی از زنان بزرگ جنبش
زنان آمريکاست؛ زنی ست که در تشکيل چندین سازمان مهم برای اصلاح قوانين
آمريکا و دفاع از حقوق زنان (به خصوص زنان رنگین پوست که از حقوقی حتی
کمتر از زنان سفيدپوست برخوردار بودند) نقشی اساسی داشته. اما مهم ترين
کاری که او انجام داده مبارزه با حلق آويز کردن های بدون محاکمه بود که
در نهايت به برچيده شدن اين جنایت بشری در آمريکا انجاميد و نام او را
در ليست زنان بزر گ تاریخ این کشور به ثبت رساند.
اتفاقاً چند روز ديگر هم سالگشت تولد اوست (16 جولای 1862) ـ معلم و
روزنامه نويسی که برده به دنيا آمد چرا که از پدر و مادری برده بود.
اما او با پايان يافتن دوران بردگی در آمريکا نبود که به آزادی و
آزادگی رسید بلکه اين رسيدن از راه درک فاجعه ای به نام تبعیض و
نابرابری و ايستادگی در مقابل آن بود. يعنی، اين درک و ايستادگی او، و
کسانی که به سرعت درکنار او قرار گرفتند، از تبعيض بود که دستگاه قضایی
آمريکا را وادار به عقب نشینی عظیمی کرد که نه تنها به پايان حلق آويز
کردن سياهان انجامید بلکه سبب تصحیحات مهمی در شیوه های قضایی و
دادگستری در آمريکا شد.
من در اينجا قصد ندارم درباره ی زندگی او بنويسم، چرا که درباره اش، در
همين ستون «از نگاه یک زن»، سال ها پیش مطالبی نوشته ام و چند سال قبل
از آن نیز در برنامه ای تلويزیونی از او سخن گفته ام؛ اما آنچه اين
روزها مرا به یاداو می اندازد وضعيت هراس انگیز کشتارهایی است که حکومت
اسلامی در حال انجام آن است؛ کشتارهایی که درست همان فضايي را آفريده
اند که در زمان آيدا ولز در اواخر قرن نوزده و اوايل قرن بیست با حلق
آويز کردن سياهان ـ اغلب هم بدون محاکمه و بيشتر به دست اوباش سفید
پوست کوچه و خيابان ـ انجام می گرفت و دستگاه قضايي آنها را ناديده می
گرفت يا با آنها همدلی می کرد؛ درست به همين شکلی که اکنون دستگاه
قضايي ایران و حکومت ايران نسبت به کل مردمان کشورمان اين نوع قتل و
کشتار را روا می دارد. يعنی جنايت و کشتاری که در اواخر قرن نوزده و
اوايل قرن بيستم آمريکا تنها بر زندگی سياهان اعمال می شد اکنون در
اوايل قرن بيست و يکم بر کل زندگی مردمان يک سرزمين روا می شود.
ديگر نگوييم اعدام، اين قتل و کشتار است
لطفاً بياييد ديگر از اين کلمه ی نحس «اعدام» هم برای عملیاتی که اکنون
درايران انجام می گيرد استفاده نکنیم و کاری را که جمهوری اسلامی به
عنوان حلق آويز کردن، يا سنگسار در اين سال ها انجام داده، به درستی
«قتل» بنامیم، درست همانگونه که برخی از موسسات جهانی حقوق بشر به آن
«نسل کشی» لقب داده اند.
می دانیم که از ابتدا، در قوانين کشورهای متمدن، در پشت مفهوم «اعدام»
ـ با همه ی زشتی که دارد و با اينکه بايد هر چه زودتر از صفحه ی زندگی
بشر باورمند به حقوق بشر امروز حذف شود ـ معنایی قانونی قرار داشته
است: دستگاه های اجرایی قاتل يا متجاوزی را دستگیر می کنند، از ابتدا
با فرض اين که او «متهم» است و هنوز مجرم شناخته نشده با او با ادب و
انصاف رفتار می کنند، او را کتک نمی زنند، شکنجه نمی کنند، به او وکيل
و همه ی امکانات دفاعی را می دهند و، در يک روز خاص، دادستان با حضور
شهروندانی که از طريق قرعه کشی از ميان يک ملت انتخاب شده اند در يک
سالن عمومی و با حضور خبرنگاران او را محاکمه می کنند. اگر اين متهم به
قتل «مجرم» شناخته شود، يعنی همه ی هیئت ژوری و دادستان او را مجرم
بشناسند؛ محکوم به اعدام می شود و تازه سال ها طول می کشد تا، پس از
چندين فرجام خواهی، او را اعدام کنند. اما آن چه در سرزمين ما اتفاق می
افتد فقط کشتاری عصبی است که حکومتی آزادی ستيز به سودای خام ايجاد ترس
و وحشت و حفظ خود انجام می دهد. و من پيشنهاد می کنم از اين پس رسانه
های ما به جای کلمه ی اعدام از کلمه ی کشتن يا قتل استفاده کنند؛ حتی
برای جرم هایی همچون قاچاق و دزدی و غیره . زيرا هيچ کدام از آن قتل ها
نيز با تعريف اعدام، نمی خواند.
وضعيت
کشتارها در ايران
سی و یک سال است که در ايران بيشتر و راحت تر از هر جوازی جواز مرگ
صادر می کنند؛ جواز مرگ از طريق حلق آويز کردن، جواز مرگ با سنگسار
کردن، جواز مرگ های غیر رسمی: زير شکنجه در زندان، یا در کوچه و
خيابان، از قتل های زنجیره ای گرفته تا تیرباران های خیابانی.
سی و يک سال است که بر اساس آمارهای سازمان های حقوق بشر، و بر اساس
آمارهای نادرست و تقليل گر رسمی و دولتی، حکومت اسلامی به طور متوسط
روزانه يک تا سه قتل دارد. و اگر اين تعداد را با قتل های غيررسمی فاش
شده در نظر بگيريم، اين عدد می تواند به روزی بالاتر از ده نفر برسد.
اکنون آشکار است که تا برافکندن سايه ی سياه حکومت اسلامی از سر مردمان
سرزمين مان کسی به درستی نخواهد دانست که در دوره ی حکومت مدعی عدل
الهی روزانه چه تعداد از مردم بی پناه، بی نصیب از وکيل و دادگاه و
محاکمه ای با موازين حقوق بشر، به دست کارگزاران اين حکومت نابود شده
اند يا در زندان ها پوسیده اند.
راه نجات از این فاجعه ی بشری
دکتر بهراميان به درستی می گويد که ديگر کاری از دست ايشان برنمی آيد.
در واقع، کاری از دست هيچ وکيل و قاضی با شرفی برنمی آيد. در همين سال
ها چه وکلای شريفی که به جرم وکالت مجانی از مردمان محروم و بی پناه به
زندان افکنده شدند. يعنی نه تنها اين واقعيتی است که صدای «وکيل
متهمان» در ايران به جایی نمی رسد بلکه حتی زندگی خود آن ها نيز در خطر
است.
ايشان همچنين درست می گويند که بايد به سازمان های حقوق بشر متوسل شد.
هجوم مردمان به اين موسسات هم نوعی اطلاع رسانی به آن هاست و هم وادار
کردن اخلاقی و سياسی دولت های بزرگ برای در نظر گرفتن مساله ای به نام
حقوق بشر در مذاکرات و مناسباتشان با حکومت اسلامی؛ هرچند که اين همه
برای بازداشتن حکومتی چون حکومت ایران که بر پايه های توحش و بیداد
نشسته است و کمترین ارزش و اعتباری برای «حقوق بشر» و سازمان های مدافع
آن نمی شناسد کافی نيست. در عين حال، فراموش نکنيم که واکنش ایرانی ها
چه در ايران و چه در خارج از ايران در ارتباط با اين اعدام ها می تواند
بسیار موثر باشد.
آیدا ولز،
زمانی تصمیم گرفت که علیه حکم حلق آويز کردن و اعدام بدون محاکمه به پا
خیزد
که سه تن از دوستانش را اراذل و اوباش شهر ممفیس
(به سان لباس شخصی ها در ايران)
حلق آويز کردند و دستگاه های قضایی شهر هم با بی تفاوتی نسبت به اين
واقعه،
بصورتی غیرمستقیم،
از
جانيان
جانبداری کردند. آيدا
در آن هنگام نويسنده
ی
روزنامه
ای
به نام «آزادی بيان» بود.
او در
ارتباط با اين حادثه
مقاله ای
نوشت که مضمون آن چنين بود: «
نه شخصیت و نه مقاومت
ما
برای دفاع از
خودمان
در برابر سفیدپوستان
صاحب قدرت، هيچکدام
مؤثر نیستند.
ما
تعدادمان کمتر است. امکاناتی نداريم. سفید پوست ها به رايگان اسلحه
دارند و ما حتی اجازه ی خريد اسلحه را نداريم . تنها راهی که باقی
مانده اين است که
شهری را که از جان و مال ما حمایت نمی کند، و حتا محاکمه
ی
عادلانه را از ما دریغ می دارد، و با خونسردی ما را می کشد، ترک کنیم».
و عده ای از مردمان ممفیس با خواندن اين مطلب به مرور
شهر را ترک کردند.
در آن زمان (یعنی حدود صد سال پيش!) اگرچه در شهر ممفیس يا شهرهای کوچک
ديگر آمريکا فشار تبعيض بر مردم زياد بود اما مردمان اين خوشبختی را
داشتند که می توانستند به شهرهای بزرگی که مردمان روشن تری داشته و در
آنها قوانين جدی تر و دقيق تر اعمال می شد بگريزند و از اين فجايع در
امان بمانند؛ اما در ايران ـ که هيچ شهری خالی از سپاه و پاسدار و لباس
شخصی نيست و در هيچ شهری دادگاهی عادل وجود ندارد ـ مردم واقعاً به کجا
می توانند بگريزند؟
توجه کنيم که در ممفیس آن روزگار نيز برای همه امکان ترک شهر و کار و
زندگی شان وجود نداشت. اما مردم شهر تصميم گرفتند که راه حل های ديگری
پيدا کنند. اول از همه خريد از فروشگاه های سفيدپوستان را تحريم کردند،
بعد تصميم گرفتند که هربار حلق آويزی انجام شد در مقابل خانه هاشان
پرچمی بیافرازند و بر آن بنويسند: «ديروز انسانی حلق آويز شد»، نام
کشته شدگان را مدام بر در و ديوار بنويسند و نويسندگان و روزنامه
نگاران نام قاتلین را ـ از «لباس شخصیی ها» گرفته تا قضات رای دهنده ـ
مرتب در مقالاتی علیه حلق آويز کردن و اعدام های بدون محاکمه متذکر
شوند.
خود آیدا ولز در ظرف سه سال (از 1892 تا 1895) یک جزوه به نام «مایه
های وحشت در جنوب: قانون حلق آويز...» که تمام مراحل زشت و ضد انسانی
آن را توضيح می داد منتشر کرد و يک کتاب به نام «رکورد سرخ» که نتیجه ی
تحقیقات او بود از آمار کشتارهای نژادی.
ما نیز می توانيم
ما نيز می توانيم چنين کارهایی را انجام دهيم. می توانيم به طور مرتب
نام کشته شده ها را، بدون تعصب نسبت به مرام و عقیده و مذهب شان، و حتی
بی تعصب نسبت به جرم احتمالی شان مدام بر در و ديوار و روزنامه ها و
سايت ها و وبلاگ های خود بنويسيم؛ می توانيم نام و عکس قاتلين را، از
قاتلی که در کوچه و خيابان کسی را به گلوله می بندد، تا قاضی شهر و
بازپرس و دادستان و هر آن کسانی را که در قتل اين افراد نقش داشته اند
پيدا کرده و منتشر کنیم؛ می توانيم در هر شهری آمار کشته شدگان اين سی
و يک سال را جمع آوری کرده و برای نشريات و سازمان های حقوق بشر
بفرستيم؛ و می توانيم از اين نسل کشی که، به نظر من، پس از دوران هیتلر
در آلمان و استالين در شوروی سابق در دو سه قرن گذشته بی سابقه است
«رکوردی سرخ» به دست مردمان خود و به دست جهانيان بدهيم.
مطمئن باشيد که حتی اگر سازمان های حقوق بشر قدرتی اجرايي و بلافاصله
نداشته باشند اثر کارها و عملیات آن ها و هر نوع رفتار مدنی ما می
تواند بر ذهن مردمان کشورهای قدرتمند جهان، که حاکمان واقعی سرزمين
هاشان هستند، اثری تعيين کننده داشته باشد ـ اثری که سياستمداران شان
نیز به ناچار به آن تن خواهند داد. و در آن صورت حکومت اسلامی هم ديگر
نخواهد توانست هر کاری که دلش می خواهد با مردم ايران انجام دهد.
صد سال پيش «آيدا ولز بارنت» به ما آموخته است که اراده ی مردم بالاتر
از هر نيروی سرکوبی است اگر مردمی را فراموش نکرده و درد جدا شدن هر
عضوی از پيکر «بنی آدم» را درد خود بدانند و برايشان، تا پيروزی، قراری
نماند.
29
جون 2010
|