ما را به دم پير نگه نتوان داشت
در خانه دلگير نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجير بود
در خانه به زنجير نگه نتوان داشت
تحسين
عايشه، يا اهانت به مسلمانان
مسلمانان
تند رو در سراسر دنيا همچنان بر آزادی بيان و قلم و انديشه شمشير کشيده
اند. هر کجايی اگر کسی سخنی بگويد و کلامی بنويسد که به ذائقه آن ها
خوش نيايد، فوراً او را به بهانه ی اهانت به دين اسلام مورد تعقيب های
نهان و آشکار قرار می دهند. و اين در حالی است که در کشورهای اسلامی ـ
و از جمله در سرزمين خودمان ـ بدترين اهانت ها به مذاهب ديگران می شود
و حتی نيايشگاه ها و اماکن مذهبی مذاهب ديگر هميشه در خطر تخريب قرار
دارند.
يکی از
کارهايي که به تازگی مورد اعتراض مسلمانان قرار گرفته، انتشار کتاب
«جواهر مدينه» است که به زندگی عايشه، همسر محبوب پيامبر اسلام،
پرداخته است. عايشه از کودکی به همسری حضرت محمد در می آيد و با اين که
اتهام ارتباط با يکی از بردگان را داشته اما چون محمد آن را قابل روشن
شدن نمی دانسته، و بفرمان آيه ای که بموقع نازل می شود، مجازات نمی
شود.
کتاب
«جواهر مدينه» در ابتدا قرار بود در آمريکا چاپ شود اما ناشر آمريکايي،
از ترس خشمگين شدن مسلمانانی که علاقه ندارند جزييات وصلت پيامبرشان را
با عايشه ی بدانند، از اتشار کتاب منصرف می شود. ناشران کشورهای ديگر،
نيز از ترس گرفتارهای دایمی که برخی از مسلمانان افراطی بر سر اين نوع
کارها بوجود می آورند، حاضر به انتشار آن نشده اند. در اين ميان گويا
يک توزيع کننده در کشور صربستان قبول می کند که کتاب را چاپ و منتشر
کند. ولی در صربستان نيز مفتی يا رهبر مسلمانان صربستان به خشم آمده و
آن را اهانت به اسلام دانسته است و اکنون و قرار است کتاب را از
کتابفروشی ها جمع کنند.
خانم شری جونز، نويسنده ی کتاب جواهر مدينه، هم به خبرنگاران گفته است
که او قصد اهانت به کسی را نداشته و اتفاقاً می خواسته است زنانی را که
در زندگی حضرت محمد نقشی اساسی داشته اند تحسين کند!
بنظرم می
رسد که خانم شری جونز متوجه اين نکته نيست که با همين حرف جرم خود را
دو برابر کرده است. يعنی، گويا ايشان نمی داند که نفس اين تحسين کردن
هم از ديد مسلمانان متعصب کفر است، چرا که قرار خدا و پيامبر و امام و
عالم و آدم بر اين است که هميشه مردها در زندگی زن هاشان نقش داشته
باشند و تحسين شوند و نه زن ها. آنها در اين نمايش کيهانی قرار است نقش
جماد بی اراده و تصميم و فکر را بازی کنند.
گناه
تلطيف يقه ی هنرمندان را گرفت
هفته گذشته
همه جا خبر از احضار يک کارگردان و دو هنرپيشه ی سينمای ايران، يعنی
آقايان کيومرث پور احمدی و عزت الله انتظامی و پرويز پرستويي به
دادسرای جنايي بود.
اتهام اين
آقايان کوشش برای نجات جان يک محکوم به اعدام است که نوجوان خطاکاری
است که چند سال پيش، وقتی زير سن قانونی بوده (البته از نظر بين المللی
و نه از نظر قوانين شريعت در ايران) رفيقش را بدون قصد کشته است و هنوز
هم هفده سال
بيشتر ندارد.
اين
هنرمندان (از ترس شان، يا بر اساس شناختی که از جمهوری اسلامی دارند) ،
حتی برای اين کار نه به سازمان های حقوق بشر متوسل شده اند، نه به
مجامع بين المللی اعتراض داده اند، و نه کاری خلاف شرع اسلام و قوانين
حکومت اسلامی انجام داده اند. اين هنرمندان بيچاره که تحمل ديدن اعدام
نوجوانی را نداشته اند، با توجه به قوانين موجود حکومت اسلامی ـ که می
گويد اگر بازماندگان مقتول از خون قاتل بگذرند قاتل از اعدام نجات پيدا
می کند و به حبس ابد يا هر حکم ديگری جز مرگ محکوم می شود ـ دست به
اقدام زده و سراغ «اولياء دم» (يعنی «صاحبان خون!») رفته اند و با
خواهش و التماس از خانواده ی مقتول خواسته اند که گذشت کنند. آنها هم
قبول کرده اند که پول هنگفتی را به عنوان ديه بگيرند و رضايت دهند.
هنرمندان مزبور هم، به سبک فرنگی ها، از محبوبيت خود استفاده کرده و از
مردم خواسته اند تا ديه اين جوان بدبخت را داده و از طناب دار نجاتش
دهند.
اما همين
اقدام کافی بوده که دوستان را به بازپرسی بکشاند. جناب بازپرس اتهام يا
گناه آن ها را «تلطيف احساسات مردم» ناميده است و کلی هم هارت و پورت
کرده اند که پسرک قتل کرده و بايد قصاص شود و قصاص هم چوبه دار است و
بس.
راستش، من
چند روز است نمی توانم از حيرت بيرون بيايم که در دنيای امروز دستگاه
قضايي حکومتی پيدا شود که افراد را به جرم لطيف کردن احساسات مردم مورد
بازخواست قرار دهد. هميشه مشکل دستگاه های قضايي دنيا ـ حتی خشن ترين و
بی قانون ترين و بدترين شان ـ اين بوده که طوری عمل کنند که مردم
خشمگين نشوند نه اين که جلوی «لطيف شدن» آنها را بگيرند!
در اين
ماجرا البته پرده از روی يک جرم مهم اسلامی برداشته شده است. چرا که می
توان از کل اين جريان «استباط» کرد که اگر آقايان مسئول مملکتی ـ از
آيت الله ها گرفته تا پايين دست ترين طلبه ها ـ می خواهند زن ها را
پنهان کنند، يکی از دلايلش می تواند آن باشد که زن ها را لطيف و ظريف
می بييند و اين لطافت و ظرافت را برای امت اسلامی خطرناک تشخيص می
دهند. يعنی، وقتی زن ها را «اين جنس لطيف» خطاب می کنند، در واقع دارند
به ما فحش می دهند. چرا که حتماً می ترسند مؤمنان در برابر اين جنس
لطيف گرفتار لطيف شدن احساسات شوند.
از طريق
تکنيک «برهان خلف» می توان نتايج جالب ديگری هم گرفت. مثلاً، وقتی می
بينيم که حکومت اسلامی با فرهنگ ايرانی سر ستيز دارد و حتی می زند و هر
چه ستون و بنا و يادگار از گذشته است را خراب می کند، لابد
«روشنفکران!» حکومتی برايش توضيح می دهند که فرهنگ ايرانی نشانه هایی
از خشونت ندارد، اهل زدن و کشتن و ويران کردن نيست، و حتی ممکن است که
اگر تنها يک ستون از آن فرهنگ پا بر جا بماند فضای ذهنی مردم تلطيف شود
و گرفتار گناهی نابخشودنی شوند.
اين وسط
نمی دانم چرا يکی از نام های الله در قرآن «لطيف» است. همين چيزها است
که آدم های اسه برو آسه بيا را هم به اشتباه می اندازد.
دوستی
که نمی توانست ابله باشد
بصير نصيبی
زنگ زد و با احتياط مهربانانه ای خبر رفتن هميشگی جمشيد را داد. می
دانست که چقدر جمشيد را دوست دارم. نه، دنبالش نگرديد، جمشيد، برخلاف
برادرش دکتر هوشنگ کاوسی، شخصيت مشهوری نبود ـ هرچند که جای پای نظريات
و گفته
ها
و نگاه دقيق و روشنش را می توان در گفته ها و نوشته های برخی از
نويسندگان و هنرمندان ما (چه آنها که در فضای فرهنگي دور و برخودش در
آلمان زندگی کرده اند و چه آنانی که تابستان ها در ايران دور و برش
بودند) حضور دارد. خوب می خواند، خوب فکر می کرد و ـ اگر حوصله اش را
داشت ـ خوب ياد می داد. آدم با فرهنگ و متمدنی بود که با آن همه شور
زندگی که در وجودش بود لِک لِک کنان زندگی می کرد. خودش و برخی از
دوستان و نزديکانش می گفتند تنبل است. اما من فکر می کردم دایم در حال
جستجوی زندگی است و می خواهد تا اعماق آن را ببيند و لمس کند، و چنين
است که بی خيال يا کند و تنبل پيش می رود. چرا که وقتی تصميم می گرفت
کاری را انجام دهد به اندازه يک گروه کارساز بود.
اولين بار
ـ سال ها پيش از انقلاب ـ او را در خانه ی خودشان ديدم. خانه ی او و
خواهرش، حميرای نازنين، هميشه پر از رفت و آمد بود. و گاه انقدر شلوغ
می شد که به چارشنبه بازار شبيه می شد. در آن شب اول بحث و گفتگوها
درباره ی ترتيب برنامه ای بود در دانشگاه زاربروکن برای شب عيد. در طی
آن يکی از زن های حاضر در جلسه صحبت را کشيد به حقوق و مسايل مربوط به
زن ها، و اينکه بايد جلساتی هم ترتيب داد که مردهای ما، به خصوص آن ها
که تازه از ايران می آيند، از نظر فرهنگي با مفهوم «برابری» آشنا
شوند. و در اين راستا حرف هاي مختلفی رد و بدل می شد که برای من تازگی
داشت.
من هفده
هجده ساله بودم، و پس از ازدواج به مهاجرتی اجباری و ناخواسته تن داده
بودم. جمشيد و دوستانش، که همسر اول من هم بين شان بود، اغلب در سال
های آخر تحصيل دانشگاهی بودند، با سال ها تجربه ی زندگی در آلمان.
يکی از
مردهای جمع ـ که در عين حال تاجر فرش هم بود ـ با ژستی حق به جانب
گفت: « زن ها تاج سر ما هستند، رييس ما هستند، سرور ما هستند. ديگر چه
می خواهيد. بيشتر؟» و بحث ها به شوخی و جوک و خنده تبديل شد. در آن
ميانه اما جمشيد، در حالی که می خنديد، با صدای بلند همه را ساکت کرد و
رو به زن ها گفت: « نگذاريد هندوانه زير بغل تان بگذاريم. رييس و سرور
و تاج سر، همه اش حرفه!» و بعد، همچنان خندان اما با لحنی جدی گفت: «هر
کسی که به جای حق تاج می دهد و رياست و سروری، حتماً کاسه ای زير نيم
کاسه اش است. نه دوستان؛ نه تاج و رياست و سروی، و نه نابرابری.».
بعدها هم،
در طول سال ها، بارها و بارها ديدم که بيشتر مردهايي که در جمع ها و
بحث ها سخن برابری خواهی زن ها را قطع می کنند و از سروری و رياست و
تاج سر بودن آن ها می گويند همان کسانی هستند که برابری زن و مرد را
جدی نمی گيرند.
من خيلی
زود شانس دوستی با جمشيد را پيدا کردم. او به من ياد داد که چگونه با
غربت ناخواسته ام روبرو شوم و چگونه سازنده باشم. او شد اولين خواننده
ی شعرها و قصه هايم.
رشته ی
تخصصی اش روانشناسی بود و روانشناسی هنر را به خوبی می شناخت و به خوبی
می توانست کاراکترها را تحليل کند و، از اين طريق، به شناخت خالق اثر
برسد. او بود که برای اولين بار به من آموخت که چگونه می شود از شر
تابو های سنتی و دست و پاگير خلاص شد و قصه ها و شعرها را به طبيعت
نزديک نموده، و سبک و راحت شان کرد.
و پس از
آنکه آلمان را ترک کردم مرتب با نامه و تلفن سراغ هم را می گرفتيم و در
تابستان هايي هم که به ايران می آمد می ديدمش. گویی دوستی ما هميشگی
بود چرا که در هر شعر و قصه ای که می نوشتم هميشه او را به عنوان يکی
از مخاطبانم می ديدم.
آخرين بار
هم چند سال پيش ديدمش، وقتی که رمان ام، «بيگانه ای در من»، منتشر شده
بود و کتابخانه ی زنان فمنيست آلمان در زاربروکن، به پيشنهاد او و به
مناسبت انتشار کتاب، که او بيشتر از من برای انتشارش ذوق می کرد، از من
برای سخنرانی دعوت کرده بود. چند روزی من و نوری علا ميهمان او و هايلو
همسر با فرهنگ و دوست داشتنی اش بوديم.
او همچنان
زنده بود، هم چنان می خواند، فکر می کرد، و همچنان خنده ای هميشگی بر
گونه ها و نگاهش نقش بسته بود. درباره ی کتابم پاراگراف به پاراگراف
حرف زد و گفت ترجمه اش خواهد کرد. اما من می دانستم که او حوصله ی اين
کار را نخواهد داشت. چند روزی را که با او بوديم به ديدار دوستان
نويسنده و هنرمندی گذشت که مثل هميشه دور و بر او بودند و به بحث
درباره ی هنر و ادبيات و مسايل مختلف گذشت. و او ـ در بعد از ظهرهايي
که برای پياده روی در جنگل های اطراف خانه اش می رفتيم ـ به ما ياد می
داد که چگونه «پياده روی ابلهانه» کنيم تا اعصاب راحتی داشته باشيم. می
گفت: «روزی يک ساعت ابله بودن به آدم آرامش می دهد!»
و من می
ديدم که او حتی نمی تواند نقش ابله ها را به خوبی بازی کند، چرا که
وقتی داشت به ما ياد می داد تا چگونه ابلهانه راه برويم، هوشياری و درک
و شعور در چهره اش همچنان موج می زد.
جايش هميشه
خالی خواهد بود. نبودش را به هايلو، حميرا، بصير، باصر، نصير و فرزند
خوانده هايش، به خيل آشنايان و دوستانش، و به خودم تسليت می گويم.
|