Shokooh Mirzadegi

از نگاه يک زن

شکوه میرزادگی

بازگشت به صفحه اصلی

قصه

شعر

مقاله

يادداشت

  نگاه يک زن

مطالب  ديداری

مطالب  شنيداری

مرکز  اسناد  زنان

نامه های سرگشاده

کتاب های در اينترنت

کتاب های منتشر شده

کتاب های در دست انتشار

*****

 تماس

 شرح حال

آلبوم عکس

English Section

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Puyeshgaraan

 

 

 

 

 

ما را به دم پير نگه نتوان داشت

در خانه دلگير نگه نتوان داشت

آن را که سر  زلف چو زنجير بود

در خانه به زنجير نگه نتوان داشت

 

 

منشور کورش و  مساله ی زن ايرانی*

در تعريف واژه ی فرهنگ در بيشتر واژه نامه ها  اين گونه آمده است: «دانش، ادب، معرفت، (شناخت) تعليم و تربيت، آثار علمی، ادبی و هنری و نيز باورهای جهان شناختی و دينی و مذهبی يک قوم يا ملت». به اين معنی که فرهنگ هم تک تک اين امور است و هم مجموعه ی آن ها؛ و اين دومی است که «روح معنوی يک جامعه» محسوب می شود، و «تمدن» نام جسميت مادی آن است. حتی متن هاي ديگری هم هستند که امور بيشتری را جزو مفهوم فرهنگ می دانند، اما اصل و اساس اين مفهوم در نزد مردمان جهان مجموع همين ها ست که ذکر شد.

فرهنگ به جوامع گوناگون هويت و تشخص می بخشد و مردمان گوناگون بر اساس فرهنگ شان قابل شناخت و تفکيک از ديگران می شوند. به همين دليل هم هست که، در طول تاريخ بشری، فرهنگ های مختلفی آمده و رفته اند.

روشن است که با پيش رفتن جهان به سوی دوره های جديد، «فرهنگ» نيز به خاطر پيوند گوهرين خود با دانش و تعليم و تربيت و آثار علمی و ادبی و هنری، بناگزير تازه تر و پيش رفته تر می شود. يعنی در همان حال که تغيير می کند و متحول می شود، همچنان و هميشه آن مفاهيم را که برشمرده شدند با خود و در خود دارد.

اگرچه هيچ جامعه ای را، چه عقب مانده ترين و چه پيشرفته ترين، نمی توان «بی فرهنگ» خواند اما پيشرفته ترين فرهنگ ها تبديل به معياری می شوند که ميزان تحول هر فرهنگ ديگری در سنجش با آن ها تعيين می شود. از اين بابت است که واژه ی «با فرهنگ» (بی آنکه به تصديق وجود جامعه ای «بی فرهنگ» اشاره داشته باشد) خبر نزديکی فرهنگی مورد نظر با پيشرفته ترين فرهنگ ها دارد.

يعنی اگر، مثلاً، در سه هزار سال پيش به ملتی می گفتند «با فرهنگ»، اين ملت می توانست در محدوده ی آن زمان، دارای سيستم برده داری هم باشد؛ اما از قرن نوزدهم به بعد ديگر نمی شود به ملتی که برده داری در آن متداول باشد «ملت با فرهنگ» گفت. يا، مثلاً، اگرچه در دوره ای ممکن بود که «با فرهنگ بودن» ربطی به حقوق انسان پيدا نکند، اما در قرن بيستم و پس از صدور اعلاميه حقوق بشر و پذيرش آن از جانب کشورهای مختلف جهان، ديگر نمی شود گفت که ملت معينی «با فرهنگ» است اما مردمش برای تماشای سنگسار زنی، يا بريدن دست مردی، يا زدن شلاق بر پوست و گوشت انسانی، يا حتی حيوان و يا حتی درختی، برای تفريح و تماشا گرد می آيند. يا نمی شود گفت که ملتی با فرهنگ است اما به شکنجه و اعدام مردمان، حتی اگر بر دشمنانش اعمال می شود، اعتراض نمی کند.

همچنين روشن است که پيش از بوجود آمدن مکتب سوسيالیسم، در بيشتر سرزمين های دنيا، مفهوم «عدالت» تنها در متن تفکرات مذهبی به کار می رفته است، بخصوص در ارتباط با نگاه خداوندان آن مذاهب به انسان (آن هم انسان پرهيزکار و خداشناس) و احتمالاً خداوندان زمينی حاکم بر سرنوشت مردم. ولی اکنون مفهوم عدالت زيربنای تعريف حقوق انسان در همه ی جوامع است ـ چه با دين، چه بی دين خداشناس، و چه بی خدای کامل. در واقع، مفهوم عدالت اجتماعی و اين جهانی جزيي مهم از فرهنگ امروز بشری است، حتی اگر در سرزمين های زيادی به آن عمل نشود.

بدين سان، امروزه، «ملت با فرهنگ» ملتی است که در قلمروی اين «نشانه های فرهنگی» پيشرفته باشد.

در عين حال، هر پديده ی مهم و هر اتفاق تاريخی در يک سرزمين، اعم از مثبت و يا منفی، از يکسو جزو فرهنگ آن سرزمين شناخته می شود و، از سوی ديگر، به واسطه ارتباط های گسترده ی جوامع با هم و همسرنوشتی انسان ها بر کره ی کوچک زمين، به کل بشريت تعلق می يابد و جزو «فرهنگ بشری» به حساب می آيد.

در اين زمينه من به نظری رسيده و در سال های اخير بر آن پافشرده ام که دوست دارم آن را در اينجا نيز شرح و بسط داده و، در نتيجه، به صورتی ديگر تکرار کنم. با توجه به اين نکته ی بارها تکرار شده که زنان، در همه ی کشورهای جهان، نه تنها حاملين درجه اول فرهنگ بوده و هستند، بلکه در کشورهای سنتی دنيا، همچون کشور خودمان، بيشترين وظيفه را در انتقال محتوای فرهنگ خود از نسلی به نسل ديگر را بر عهده داشته اند، من به اين نتيجه و نظر رسيده ام که ارزش ها و دستورالعمل های مندرج در هر فرهنگی زنان را بيش از مردان هدف گرفته و، لاجرم، بر زندگی و بود و نبود حقوق آنان اثری به مراتب بيشتر از زندگی مردان همان فرهنگ داشته است.

مثلاً، مذاهب که بخش عمده ای از محتوای فرهنگ هر جامعه ای را می سازند، اولين و مهمترين اثر را در زندگی زن ها داشته و دارند، و در پس رفت حقوق آنان و فقدان  برابری شان با مردان نقشی اساسی بازی کرده اند. يا اگر به نوع حکومت های سياسی در کشورهای مختلف توجه کنيم، می بينيم که هر يک بخشی از محتوای فرهنگ يک جامعه را تعيين می کنند و، در نتيجه، در وضعيت زندگی زن ها اثر بدون ترديد دارند؛ به طوری که حتی دو نوع حکومت با قوانينی زمينی اما با دو زمينه ی فرهنگی مختلف اثرات متفاوتی بر افراد جامعه، و به خصوص زنان، داشته اند.

به عنوان مثال می توان به وجود دو حکومت اين جهانی همزمان در قرن بيستم اشاره کرد. يکی حکومت نازی ها در آلمان و ديگری حکومت بلشويک ها در شوروی. اگرچه هر دوی اين حکومت ها صاحب قوانينی زمينی بوده ، و هر دو نيز سازنده و بوجود آورنده ی ديکتاتوری شناخته می شوند اما وضعيت زنان در آلمان هيتلری با زنان در شوروی ـ از لحاظ فرهنگی ـ  کاملا متفاوت بوده است.

فرهنگ فاشيستی حاکم بر آلمان زن ها را همچون ماشين های توليد سربازان جنگنده عليه ارزش های انسانی می ديد، حال آنکه فرهنگ کمونيستی حاکم بر شوروی ـ به خصوص در دورانی که هنوز به چنگ استالين نيفتاده بود ـ زنان را آدميانی برابر با مرد و خواستار صلح می خواست.

انقلاب های مختلف نيز ـ از انقلاب صنعتی گرفته تا انقلاب فرانسه و شوروی و آمريکا و تا حتی انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی ايران ـ همگی با خود محتواهايی فرهنگی آورده اند که بر زندگی زنان اثراتی به مراتب عميق تر و موثرتر از زندگی مردان داشته است ـ اثراتی که نه تنها در درون کشورهاي انقلاب زده که بر کل جهان نقش و مهر خود را بجای نهاده اند. مثلاً انقلاب صنعتی تنها زنان اروپايي را به بازارهای کار روان نکرد بلکه به زنان در کل جهان توانايي بيرون آمدن از خانه و سهيم شدن در کارهای اجتماعی را هديه کرد.

در مجموع می توان گفت که، همپای پيشرفت جهان انسانی در زمينه ی فن آوری و دانش های علمی، نگاه فرهنگ ها به زنان نيز بهبود فراوان يافته است. به طوری که می توان گفت، بجز انقلاب اسلامی در ايران، همه ی انقلاب ها، فرهنگی را با خود آورده اند که در جهت رفع تبعيض های جنسيتی به زن ها کمک های موثری کرده اند. آگاهی های علمی در کشورهای بزرگ جهان موجب شده تا نگاه به فرهنگ خردپذير و انسانی شود و مردمان اين جوامع، در کار تجزيه و تحليل محتوای فرهنگ خود، به روز کردن نکات قوت آن را همچون يک روش علمی به کار برده اند. مثلاً، کشورهای اروپايي با نگاه کردن آگاهانه، و تحليل ارزش ها و شناخت های فرهنگ برآمده از يونان و رم، بسياری از اوضاع اجتماعی و سياسی خود را سامان بخشيده اند. اما، در کشور ما، به دلايل خردگريز و ضد انسانی سياسی و مذهبی، اين گونه تحليل آگاهانه و به روز کردن خردمندانه صورت نگرفته است.

البته در جامعه ی ما نيز اين گونه نگاه کردن تحليلی به فرهنگ به وسيله ی برخی از روشنفکران با اهميت کشورمان، از دوران انقلاب مشروطيت شروع شده و تا اواخر دوران سلطنت رضاشاه هم ادامه يافت. اما، متاسفانه، دو پديده ی مخرب و ضد ملی حزب توده ی وابسته به شوروی و مذهبیون وابسته به نيروهای بنيادگرا اين روند را متوقف ساخت و اين دو، هر کدام به دلايل خاص خود، با توسل به برچسب هایی همچون «آتش پرستی»، «طاغوتی» يا «استبدادی» يا «امپرياليستی» و يا «ناسيوناليستی»، در از بين بردن اين تفکر کوشيدند و عاقبت هم، با پيروزی روحانيون در انقلاب اسلامی، روند بازنگری و به روز سازی فرهنگ ايرانی، جای خود را به تلاش برای تخريب و از بين بردن اين فرهنگ داد.

پس، به جبران اين شکست و عقب ماندگی، هرگاه بخواهيم کار بازنگری و تحليل سرندکننده ی فرهنگ خود را در دستور کار قرار دهيم، خردمندانه آن است که کار را از سکوی پرتابی آغاز کنيم که می تواند ما را در خط شروع پيشرفت واقعی امروز قرار دهد و از نسخه های امروز و فردا گريزنده و به ديروز پناهنده پرهيز کنيم.

به نظر من، در درون فرهنگ ايرانی ما، بهترين، مهمترين و مؤثرترين نقطه ی شروع استناد کردن به تنها سند رسمی و معتبر ملی ما است که می تواند همچون ميثاقی انسانی ما را به راه مستقيم پيشرفت برساند. و اين همان سندی است که با نام «منشور کورش بزرگ» در جهان شناخته می شود. اين منشور، علاوه بر دارا بودن همه ی مفاهيمی که در ارتباط با مسايل حقوق بشر جهانی قرار دارند (هرچند در اشکال ابتدايي اين حقوق)، واجد اين بالقوگی هم هست که می تواند، در متن فرهنگ ملی ما، کارساز مشکل و مسئله ی زن در جامعه ای سنت زده امروز باشد، و همچون پايه و مايه ای برای بازسازی قوانين آينده ی مربوط به حقوق انسان ها و حقوق زنان ما بکار گرفته شود.

واقعاً چه کسی (موافق کورش يامخالف او، تفاوتی نمی کند) می تواند ادعا کند که «آزادی مذهب، آزادی گزينش محل اقامت، احترام آشتی بين ملت ها، ساختن و آبادانی، پراکنده کردن شادمانی و رفاه» (که بيش از 2500 سال پيش در منشورکورش آمده و ريشه ی اعلاميه ی حقوق بشر جهانی امروز هم هست) را می توان نديده گرفت؟ چه کسی می تواند (بدون آوردن کلماتی ناسزاوار همچون «ناسيوناليست، فاشيست و طاغوتی») ثابت کند که اين کلمات در همه ی فرهنگ های انسانمدار بشری ـ از راست ترين گرفته تا چپ ترين ـ اهميت ندارد؟

و چه کسی می تواند ثابت کند که اگر اکنون معدودی از اين مفاهيم کورشی در قانون اساسی سرزمين مان مندرج شده بود، زن های ما نيز در همين روزگار آغاز قرن بيست و يکم بسيار خوشبخت تر از اکنون نمی بودند.

احترام به منشور کورش، برکنار از همه ی ارزش های داخل آن، می تواند بسياری از بهانه ها را از حکومت ايران و اغلب کسانی که معتقد به نسبيت فرهنگی هستند و تبعيض های آمده بر ما را به گردن فرهنگ مان می اندازند، بگيرد. چرا که ما، در برابر اين نظرآفرينی های بی پايه می توانيم بگوييم که اين مفاهيم و حقوق در متن فرهنگ ما نهفته اند و حق زنان ما است که به فرهنگ ملی خودشان نگاه کنند و خواستار حقوقی همچون آزادی مذهب، آزادی گزينش محل اقامت، احترام به صلح و آشتی بين ملت ها، ساختن و آبادانی، شادمانی و رفاه شوند.

اين ها است آنچه که، در جزء جزء خود، آزادی ها و برابری ها، و آرامش و صلحی را حمل می کند که زنان برابری خواه  ايران سال هاست که آگاهانه آرزوی داشتنش را دارند و در راه تحقق اش مبارزه کرده اند.

 

*اين مطلب چندی پيش در اين سايت منتشر شده است
و امروز به پيشنهاد سايت نيوسکولاريسم و به دليل همزمانی با روز کورش بزرگ دوباره چاپ می شود

26 اکتبر 2009

shokoohmirzadegi@gmail.com