برگرفته از: سايت گويا نيوز
عشق نديده ام را سوزاندند
امروز يکی ديگر از عشق هاي زندگی ام را از دست دادم. عشق نديده ای را
که سوزاندند و خاکستر کردند. پريشان زيبا را می گويم که طبیعت زاگرس از
پريشانی اش کسب جمعيت می کرد.
خيلی جاهای ايران هست که نديده عاشق آان شده ام؛ از بس درباره شان
خوانده ام و از بس عکس هاشان را ديده ام و از کنار آن ها برايم نامه و
مطلب نوشته اند. و آشنايي با همه ی آن ها هم وقتی شروع می شود که در
خطر می افتند. بله، درد اين است که در همه ی جای جهان، يا حداقل در
سرزمين های متمدن، عشق مردمان به فرهنگ و تاريخ و طبيعت شان از ديدن
زيبايي ها و سلامت آن ها شروع می شود. آن چه در گستره ای از امنيت و
توجه حفظ می شوند و شکوهمند و مغرور به چشم مردمان کشيده می شوند. اما
در سرزمين ما همه ی اين ها پديده هايي هستند که بر لبه ی پرتگاه نيستی
نشسته اند. و تويی که عاشق فرهنگ و طبيعتی، از ترس آن که از آن پرتگاه
فرو نيفتند و نميرند مدام بايد دل و جانت متوجه آن ها باشد. و آنقدر
متوجه شان می شوی که تکه ای از وجودت می شوند.
هميشه حسرت می خورم که چرا وقتی در ايران بودم به همه ی اين جاها سر
نزدم. وقتی که سالم تر از اکنون بودند. جوان بودم و مثل هر جوان ديگری
خيال می کردم که هميشه فرصت هست؛ همه آن ها در کنارم بودند و فکر می
کردم که هر وقت اراده کنم سراغشان خواهم رفت. همانگونه که اکنون به
راحتی می توانم به هر گوشه ای از آمريکایی که وطن دومم شده سر بکشم و
زيبايي هايش را تماشا کنم. چه می دانستم که در شرق ملتهب و شوريده،
فرصت ديدارها کوتاه است. و فرصت ديدارهايم در مهاجرتی ناخواسته گم می
شوند.
داشتم از «پريشان» می گفتم؛ از عشقی که سوخت. زمان زيادی نبود که عاشقش
شده بودم. کمتر از يک سال. وقتی که خواندم «پريشان در خطر است» فقط می
دانستم که او يکی از مهم ترين تالاب های سرزمين مان است و، چون ديگر
تالاب ها و درياچه ها و رودها و آثار تاريخی و فرهنگی، در اين چند سال
اخير، و به خصوص در دوران حکومت احمدی نژاد، گرفتار بی توجهی عمدی
مسئولين دولتی و توطئه های سوداگران و بساز و بفروش ها شده است.
بعد عکس هاي پريشان را ديدم: يک زيبایی نفس گير بی انتها. و در همان
زمان مطلبی خواندم از زيست شناس درخشان سرزمين مان، دکتر اسماعيل کهرم
، که از پريشان به عنوان «جشن نقطه ی پايان زاگرس» نام برده بود و، با
نگاهی عاشق تر از من، نوشته بود که: «منظره
ی درياچه هوشربا بود. عجب نقاشياي خلق شده است؛
مجموعهاي از خاك، آب، علف، پرنده و ماهي. من نميدانم
چرا نام آن را پريشان گذاشتهاند! شايد حالت
امروز آن را پيشبيني ميكردند. دهها چشمه به پريشان
ميريزند. اگر آب بالا باشد و وسعت پريشان گسترده شود،
آب تقريباً كاملاً شيرين است و اين اتفاق در
وسعت هزارهكتاري پريشان رخ ميدهد. هر چه از اين وسعت كاسته
شود آب، شور و شورتر ميشود. گياهان تالابي مانند
نيها در كرانههاي غربي و شرقي ميروييدند؛
يعني نقاطي كه آب شيرين وجود داشت. نيها مورد بهرهبرداري روستاهاي
اطراف واقع ميشدند.
..
با قايق به آب ميزنيم. به خاطر دارم 35 سال پيش وقتي صبحت از آوردن
قايقهاي
موتوري به درياچه كرده بودند، مخالفت شد چون آرامش
منطقه به هم ميخورد. اكنون روزهاي آخر هفته
صدها نفر با تعداد زيادي قايق در سراسر درياچه جولان ميدهند. سطح
آب را قشري از روغن و نفت فرا گرفته و ساختمان بزرگ
مهمانسراي محيط زيست، ناظر بيطرف اين وقايع
است»!
با اين حال، همان وقت هم (که يک سال بيشتر از آن نمی گذرد) هنوز
پريشان زيبا و زنده و سرحال بود. کسی فکر نمی کرد که «جشن زيبای زاگرس»
به اين سرعت به عزا تبديل شود. ولی ناگهان سرعت ويران کردن ها تند شد.
ديگر هفته ای نبود که يک فعال فرهنگی يا فعال محيط زيست يا يک روزنامه
نويس دلسوز از پريشان نگويد و ننويسد. هر کسی به زبانی. از زبان خواهش
گرفته تا زبان التماس و اعتراض. اما مثل هميشه هيچ گوش شنوايي نبود.
کاملاً روشن بود که قرار است پريشان نابود شود تا خداوندان پول، که
اکنون به معنای واقعی اختاپوس وار در سرزمين ما حکومت می کنند و
حافظانی چون دولت قدر قدرت جمهوری اسلامی دارند، بر ويرانه های آن
آپارتمان ها و کارخانه ها و تأسيسات خود را بسازند. اما پريشان مقاومت
می کرد.؛ همانگونه که هر طبيعتی در مقابل بلاهای آسمانی و زمينی و
برای زنده ماندن تلاش می کند.
اما اين مقاومت مثل هميشه خداوندان پول و قدرت را خوش نيامد. آن ها
تحمل و صبوری نداشتند. پس، هفته گذشته عجولانه کل پريشان را به آتش
کشيدند. پريشان را با همه ی آن چه در آن داشت سوزاندند. با همه ی
مرغابی های سفيد افراشته گردنش، با پرنده های شگفت انگيزی که مجموعه
ای از رنگ ها و شادی ها را می آفريدند، و با ماهی ها و لاک پشت هايش و
با همه ی مجموعه ی وحش استثنايي اش و آن گياهان صد رنگ که بر پيرامونش
نقاشی شده بودند. همه را سوزاندند و بخشی از زندگی و طبيعت را در آن
منطقه کشتند تا فردا هيولای دود و بيماری و گرسنگی بر سر منطقه فرود
آيد و اختاپوس ها به پولشان برسند. پريشان را کشتند، همچنان که بختگان
را سوزاندند تا سازندگان سيوند به پولشان برسند، يا هامون را، انزلی را
و .. و ..
به راستی اين کشتارهای فرهنگی و طبيعی کی به پايان می رسد؟
نقش و اهميت تالاب پريشان را اين جا بخوانيد
ويرانی تالاب پريشان را اين جا بخوانيد
خليفه و شهرزاد زيبای اصفهان
برخی از شهرهای دنيا هستند که بی آن که زادگاه تو باشند يا حتی در آن
زندگی کرده باشی با يک بار ديدن متعلق به تو می شوند. انگار که شهر
خودت هستند. يک چيزی در آن ها هست که تو را وابسته به خود می کند و به
آن وصل می شوی.
اصفهان از آن شهرهاست. خيلی از توريست ها درباره اش همين را می گويند و
خيلی از جهانگردان قديمی هم درباره اش چنان نوشته اند که انگار جاذبه
ای آن ها را مدام به آنجا می خواند. برخی از شرق شناسان هم پاگير و يا
بند اصفهان شده اند، تا جايي که حتی خواسته اند که پس از مرگ نيز به
خاک آنجا سپرده شوند.
اگرچه ممکن است بخشی از جاذبه ی اصفهان مربوط به موقعيت تاريخی آن
باشد، يا مربوط به مردمان زيرک، مودب و خوش برخوردش اما، به نظر من،
آن چه که اصفهان را اين گونه رازآلود و پر جاذبه کرده مجموعه ی
استثنايي آثار فرهنگی و تاريخی آن است. گويي در لابلای گنبدهای فيروزه
ای ايرانی آن و خيابان هاي پر درخت و وسيعی که از ميان بناهای نو، اما
از قرون وسطا برآمده اش می گذرد، و بر پل هايي که معماری اش چنان است
که گويي در جايي از تاريخ شرق و غرب را به هم وصل می کند شهرزادی می
گردد و قصه ی تاريخی بی اندوه را زنده و شفاف بازمی گويد.
به راستی که اصفهان به همان شهرزاد زيبايي می ماند که نه تنها هر شام
که هر لحظه از ناشنيده ها و ناگفته ها و ناديده هايي می گويد که هوش
از سرتان می برد، فاصله های زمان و مکان را فراموش می کنيد. قدرت فکر
کردن تان را از دست می دهيد. و چون همان خليفه ای که حتی وقتی به گناه
شهرزاد باور داشت، هر بار که او قصه ای نو را آغاز می کند به شوق شنيدن
آن، محو کلمات جادويي او می شويد، و مجازاتش را فراموش می کنيد.
اما اين شهرزاد ـ شهرزاد اصفهان ـ مدتی است که گرفتار بد خليفه
ای شده است. اين خليفه نه قصه سرش می شود، نه هنر می شناسد، و نه تاريخ
را قبول دارد. برايش زشت و زيبا فرقی نمی کند. قصدش فقط به حراج گذاشتن
و فروختن شهرزاد است و در نهايت کشتن شهرزاد.
کل سرزمين برايش اهميت ندارد چه رسد که بخواهد قصه هاي آن را از زبان
اين شهرزاد بشنود. برايش فرقی نمی کند که گنبدهای فيروزه ای چهارباغ در
سراسر جهان همتا ندارد و اگر آن ها را هر روز با حرکت مترو، به اندازه
ی دو ريشتر زلزله، تکان دهند به زودی بر تار و پودش ترک می دود و چيزی
از آن باقی نمی ماند.
برايش فرقی نمی کند که سی و سه پل جای پای ميليون ها انسان را در چندين
قرن بر خود دارد. برايش اهميتی ندارد که زاينده رودش را به زباله و نفت
آلوده می سازند، خشک اش می کنند و بعد با تونلی پايه هايش را به سستی
می کشند. اين چيزها چه فرقی برای اين خليفه ی بی خردِ بی مهر دارد؟ او
که نمی تواند صدای جوان هايي را که قرن ها بر پل گذشتند و زمزمه های
عاشقانه شان در تاق های اين پل تاريخی پيچيده و زيبايي رازآلودی به آن
داده، را بشنود. اين صدا برای او حرام است.
شهرزاد اصفهان در خطر است. و اگر دير بجنبيم ديگر کسی را نداريم
که برايمان قصه های قرن ها تاريخ بشری را زمزمه کند.
وضعيت مترو و گفته های چندگانه مسئولين شهر اصفهان را اين جا بخوانيد
تقاضای کمک و توجه مردمان را برای نجات آثار در خطر اصفهان اين جا
بخوانيد.
پناهگاهی کهن برای فرار از تبعيض
مذهبی
حدود سه سال پيش، يعنی در
اسفندماه 1384، خبرگزاری ها اعلام کردند که در زير
«سامن» از توابع ملاير محل منحصر به فردی کشف
شده و باستانشناسان توانسته اند در آنجا 20 اسکلت انسان را در گور ـ
دخمه هایی
ويژه شناسايي کنند. در عين حال گفته شد که آنها معتقدند اين محل
«گورستان»
نيست.
در همان زمان گفته شد که کشف اين
محل بصورتی کاملاً تصادفی و به وسيله کارگرانی که
کانال های اداره مخابرات را می کندند انجام شده
است. همراه خبر کشف اين زيرزمين تاريخی، آقای فرزاد فروزانفر، يکی
از انسانشناسانی که از اين محل ديدن کرده بود، اعلام
کرد که: « بررسي در اين مورد با ورود به عمق
زمين از دو سوي شهر آغاز شد که نشان داد شهر از هر دو سو به اين
دالان ها ختم مي شود. در گور ـ دخمههاي اين دالان ها
بقاياي اسكلت های انساني به صورت پراكنده و
تودهاي وجود دارد. اما وجود اين اسكلتها نشان دهنده نوع تدفين
نيست زيرا در كنار اين دخمهها سكو و تعداد بسيار
زيادي سفال وجود دارد». آقای فروزانفر همچنين
گفته بودند که «به دليل فراوانی سفال ها، تاريخ دقيق احداث اين
دالان ها مشخص
نيست.»
از
سه سال پيش تا اين هفته هيچ کس
(جز
سازمان ميراث فرهنگی) از وضعيت اين محوطه ی تاريخی خبر نداشت ـ مثل همه
ی مکان
هايي که در سال های اخير کشف شده اند و درهاشان به روی
خبرنگاران بسته مانده است.
اما، در اين هفته خبرگزاری ميراث به
ناگهان خبری را منتشر کرد مبنی بر اين که: «کاوشهاي
باستان شناسي در محوطهاي زيرزميني در شهر سامن واقع در استان همدان،
منجر به کشف شهري پنهان شد که در يک بستر سنگي و به
صورت دست کند ساخته شده است.
اين شهر زيرزميني احتمالا به دوره ی پيش
از اشکاني تعلق دارد». اين خبر به گونه ای
منتشر شد که گويي کشف تازه ای اتفاق افتاده است و در
آن، از زبان سرپرست هيات کاوش اين منطقه، يعنی
آقای علی خاکسار، حرف هايي ناروشن مطرح شد. ايشان، که از اين شهر
به نام «شهر پنهان» اسم برده اند، به
خبرنگاران گفته اند که : «اين شهر زيرزميني،
حدود 2 سال قبل (!!) هنگامي که مخابرات استان همدان
قصد کشيدن فيبرهاي نوري از زير زمين داشت کشف
شد. بر همين اساس طي مجوزي از سوي پژوهشکده باستان شناسي هياتي
متشکل از انواع کارشناسان شامل باستانشناس،
انسانشناس، کارشناسان مرمت و ... به مدت سه
ماه از آبان تا 20 بهمن کاوشهاي خود را در اين شهر به انجام رساندند
که منجر به کشف فضاهاي دستکند با حدود 25
اطاق، سالن و راهروهاي
ارتباطي
شد.»
در اين گفته، علاوه بر اين که
تاريخ کشف را يک سال و چند ماه کم کرده اند، زمان کاوش
های سه ماهه « از آبان تا بهمن» هم معلوم نيست
که مربوط به همان سه ماه اول کشف است و يا سه ماهه ی اخير، و
نيز معلوم نيست که در اين سه سال گذشته چه بر سر آن
همه سفال و آثار ديگر تاريخی کشف شده در آنجا
آمده است. ايشان فقط می گويند: « يافته هاي باستان شناسي در شهر
پنهان سامن از نظر انسان شناسي، تاريخي، هنري و فرهنگي
قابل مطالعه بوده و ارزشمند
هستند.
اما،
در ميان همه ی اين حرف ها،
مورد بسيار جالبی هم هست که همه ـ از خبرنگار ميراث
گرفته تا رييس هيات کاوشگران و افراد ديگر ـ به
صورت ابهام آميزی از آن حرف می زنند و آن اينکه اين محل برای نيايش
يا گردهم آيي مردمانی ساخته
شده
است که از ترس محتسب به شکلی پنهانی و زيرزمينی به
آنجا رفت و آمد و يا در آن جا اقامت می کرده اند
در جايي هم گفته شده که اين کاوش
ها نشان می دهد که بقايای انسانی متعلق به دوره ی
اشکانيان است. و در عين حال، گاهی گفته می شود
که «اين محل متعلق به دوران قبل از اشکانيان است و به طور پنهانی به
منظور انجام مراسم مذهبی خاصی، احتمالا ميترايی، مورد
استفاده بوده
است.»
اما
با توجه به اسناد تاريخی موجود
قبل از اشکانيان،
چه در دوران سلوکيدها و چه در عهد هخامنشی، نيايش های
مذاهب ميترايي و مهری ممنوعيتی نداشته و لازم
نبوده که کسی آنها را پنهانی
انجام دهد
البته آقای فروزانفر، انسانشناس
با سابقه، معتقد است که: «برخي اسکلتهاي بدستآمده در
اين گورستان به صورت تودهايي در گوشه ی اتاق
ها گذاشته شده بودند که به نظر مي رسد در يک دوره تدفين مجدد،
اسکلتهاي قبلی جمع آوري و به گوشه اطاق برده شده
باشند.»
و
آقای خاکسار هم
د لابلای حرف هايشان
در جايي می
گويد: «در دورههاي متعدد اسلامي، از جمله دوره ی
سلجوقي، ايلخاني و تيموري و همچنين دوره ی صفوي
از فضاها و اطاق هاي اين شهر دستکند زيرزميني به عنوان
پناهگاه استفاده
شده است.»
و اين سخن نيز نشانه ی آن است که
در «دوران اسلامی»
اين محل
پناهگاه مذهبی غير مسلمانان (اين بار حتما
زرتشتی ها يا مهری ها، يا ميترايي ها و يا هر مذهب
ديگری) بوده است که به ناچار پنهانی برای نيايش
گردهم می
آمدند.
به
هر حال، اين شهر زيرزميني
ورودي هاي متعددي دارد و همچنين در بالاي فضاهاي دستکند آن، که در عمق
3 متري واقع شده، دريچههايي به منظور هواکش و
تامين نور مورد نياز تعبيه شده است. همين طور
ساکنين اين شهر برای روشنايي از چراغ های پیه سوز و مشعل استفاده
می کرده اند.
می بينيد که چگونه تاريخ تکرار می
شود، و هنوز که هنوز است عده ای به جرم داشتن مذهبی
ديگر، عقيده ای ديگر، و سليقه ای ديگر يا بايد
همچنان «زيرزمينی» زندگی کنند و يا
به زندان بيفتند و يا
به سرزمين های متمدنی پناه برند
که از مرزهای زشت تبعيض گذشته اند؟
مردان نمکی هم دارند بی نمک می
شوند
چند
سال است که مردمانی به نام
«مردان نمکی» در جمع های پژوهش های
باستانشناسی، انسان شناسی، و زيست شناسی دنيا
مورد توجه زيادی قرار گرفته اند. گفته شده که اين
مردمان (که زنی هم بين آن ها هست) احتمالاً
کارگرانی بوده اند
که در دوران هخامنشی، اشکانی، و ساسانی در معدن نمک
کار می کرده اند و در دو سه نوبت ـ با چکمه های چرمی و
لباس و چاقو، قلاب سنگ، قطعات طناب چرمی، سنگ
ساب و غذای روزشان ـ به دليل ريزش معدن زير خروارها نمک
مانده اند و قرن ها بعد، يعنی در زمانه ی ما (از 15
سال پيش به اين سو) کشف شده اند، آن هم به
وسيله ی کارگران زمان ما و در همان معدن نمک چهرآباد استان زنجان. از
سوی ديگر، باتوجه به لباس های فاخر و جواهرات يافت شده
در اين معدن، گفته می شود که
چندتا از
مردمان نمکی (که تا به حال شش تا شده اند) ممکن است از مردان صاحب جاه
و مال
زمان خود بوده باشند که احتمالاً در جريان يک جنگ به
آنجا گريخته و کشته شده باشند.
به
هر حال، ماندن در معدن نمک سبب
شده است که اعضای
بدن اين مردمان تقريباً سلامت بماند، يا حداقل آنقدر سالم بماند
که پژوهشگران بتوانند بفهمند که اولين مرد نمکی که
حدود 1700 سال در نمک بوده به
وقت
مرگ 37 سال داشته، قدش حدود يک متر و هفتاد و پنج
سانتی متر بوده، گروه خونش «بی» ی مثبت بوده
است.
قبلا
باستانشناسان و پژوهشگران
کشورهاي اروپايي دست به التماس برداشته و از سازمان
ميراث خواسته
بودند
که «اجازه دهيد
ما اين مردان را در اختيار بگيريم يا به کشور خودمان
ببريمشان و در آنجا از آن ها مراقبت کنيم و
پژوهش هايمان را هم تمام کنيم؛ و يا لااقل اجازه دهيد در همين جا اين
کار را بکنيم». اما، از آنجا که جمهوری اسلامی در
ارتباط با همه چيز «خود کفا!» است اين پيشنهاد
را نپذيرفت و قرار شد
که «خودشان» از آنها نگاهداری کنند.
نتيجه هم اين که هفته گذشته سر و
صدای فرهنگ دوستان و باستانشناسان و انسان شناسان
درآمده که «چه نشسته ايد که
مردان نمکی دارند بی نمک می شوند!»
خبرگزاری ها اعلام کرده اند که:« وضعيت اين
اسکلت های جهاني در ايران نگران کننده و نامناسب است.
شيوه ی نگهداري از آن ها به نحوي است که هنوز
در محفظههاي موقت هستند و هرچند محفظه مرد نمکي شماره 4 که
مهمترين موميايي را شامل ميشود خيلي مناسب نيست، اما
ديگر مومياييهاي نمکي در وضعيت بسيار نگران
کننده و محفظههاي کاملا غير استاندارد و غير علمي نگهداري
ميشوند»
|