Shokooh Mirzadegi

ميراث فرهنگي و طبيعی

شکوه میرزادگی

14 تير 1388  5 جولای  2009 

بازگشت به صفحه اصلی

قصه

شعر

مقاله

يادداشت

  نگاه يک زن

مطالب  ديداری

مطالب  شنيداری

مرکز  اسناد  زنان

نامه های سرگشاده

کتاب های در اينترنت

کتاب های منتشر شده

کتاب های در دست انتشار

*****

 تماس

 شرح حال

آلبوم عکس

English Section

 

 

 

   

 

 

 

 

 

 

 

Puyeshgaraan

 

 

 

 

خرد چشم جان است، چون بنگری

تو بی چشم، شادان جهان نسپری

 

 

    جشن استقلال آمريکا و آرش کمانگير ما

اين روزها صدای ترقه های شاد کودکان آمريکايي، که از هم اکنون به پيشواز جشن استقلال اين سرزمين می روند، به جای آن که مرا مثل سال های قبل غرق شعف کند، غمگين کرده است. به گرسنه ای می مانم که از پنجره به شادخواری های مردمانی خوشبخت و سير نگاه می کند، و بی آن که از سيری و خوشبختی آن ها رنج ببرد، به اين می انديشد که: «چرا ما نه؟» چرا ما بايد سهم مان از آزادی اين همه کم باشد؟ چرا ما ـ که روزگاری از پيشروان حقوق بشر بوديم (حداقل با توجه به آن چه در جهان های آن روزگار می گذشت) ـ بايد به روزی بيافتيم که انواع تبعيض های ضد بشری گرفتارمان کرده باشد؟

به راستی، چرا و چگونه ما را در صف های جداگانه ای از  مرد بودن و زن بودن، فارس بودن و ترک بودن، مومن بودن و کافر بودن، بهشتی بودن و دوزخی بودن، و دهها صف شبيه به اين ها جا داده و از ما خطی ساخته اند که فضاهای دو سوی آن، همچون ديوارهایی از فشار و اهانت و رنج و خفقان، جان ما را به حسرتی دايمی و در فراق پديده هایی انسانی همچون آزادی، دموکراسی، و حقوق بشر، گرفتار کرده اند؟

ما کی می توانيم، چون همين مردمان آن سوی پنجره های اتاق من، حرف هامان را بزنيم بی آن که چوب بخوريم؟ آن چه را باور داريم و دوست داريم بنويسیم بی آن که به زندان برويم؟ و به بی عدالتی و خودسری و ديکتاتوری، يا حتی به اشتباهات يکديگر، اعتراض و انتقاد کنيم بی آن که به زشت ترين تهمت ها گرفتار آييم؟

کی می شود آنقدر آزاد باشيم که ديگر به آزادی ديگران غبطه نخوريم و به جاي آن به دردهاي ديگرانی بينديشيم که از موهبت آزادی محروم اند؟

اين روزها دوستان و همسايه های آمريکايي ما مرتب با ما تماس می گيرند، و يا به بهانه های مختلف سراغ مان می آيند، از باغجه هاشان برايمان سبزی و ميوه می آورند، شکلات  و شيرينی های دست پخت شان را هديه می دهند و مرتب از اخبار وطن ما می پرسند، از جوان های «شجاع و دوست داشتنی» ايران می پرسند، از دوستان زندانی مان می پرسند و  آخر سر هم به مراسم جشن استقلال شان دعوت مان می کنند؛ جشنی که در خانه ها و پارک های عمومی و سالن های کنسرت برگزار می شود و هر آمريکايي در جایی جشنی دارد. و دعوت هاشان از ما چنان است که گويي عزاداری را بخواهند ساعتی از رنجی که می برد دور کند.

راستش سال هاست که هر چه فکر می کنم بيشتر به درستی اين رابطه ی شگفت انگيز پی می برم که ما هر چه که از فرهنگ شادمان، خردمدار، صلح جو و سرشار از  مهر خود دور افتاده ايم بيشتر و بيشتر به بدبختی و ديکتاتوری نزديک شده ايم. 

ديروز به يکی از اين دوستان غير ايرانی گفتم: «اتقافاً ما هم اين روزها يک جشن استقلال استوره ای داريم» و بعد برايش قصه ی آرش کمانگيرمان را تعريف کردم:«قهرمانی که در ميانه ی جنگی طولانی بين کشورما و کشور همسايه، به عنوان راه حلی برای پايان بخشيدن به دشمنی ها، کمان برگرفت تا در عوض بخشيدن جان اش تيری پرتاب کند که در هر کجا فرود آمد مرز دو سرزمين در حال جنگ را مشخص ساخته و جنگ را به پايان برساند. او زندگی اش را بخشيد تا پايان جنگ، و آغاز شادمانی مردمان و  پايداری وطن مان را تثبيت کند».

دوستم با چشمانی حيرت زده  و غمگين به من نگاه کرد و گفت: «چه زيبا! من نه در استوره و نه در واقعيت نشنيده ام که کسی از ابزار جنگ برای برقراری صلح استفاده کند». و بعد فکری کرد و گفت: « آيا مردم امسال نيز در ايران اين جشن استوره ای را می گيرند ؟!»

به او نگفتم که نه، سال هاست که در سرزمين من جشن و شادمانی برای مردمان ممنوع است؛ در حکومت اسلامی برخلاف فرهنگ ايرانی ما گريه ثواب دارد، و هميشه باران نوحه و ماتم سرايي و جنگ طلبی و خشم و نفرت، بی توقف، بر سر مردمان مان می بارد. حرف را عوض کردم و به جايش گفته ای از شاهين، دوست ديگرم را، تکرار کردم که: «ما اکنون هزارها هزار ندا و آرش داريم که مقابل خشونت و جنگ و نفرت جان خويش را در کمان گذاشته اند تا آزادی و آرامش  مردمان و پايداری سرزمين مان را تثبيت کنند.» گفتم  وقتی آن روز رسيد ما هم جشن های بزرگی خواهيم داشت».

دوست آمريکايي ام  چشمان اش پر از اشک شد، و بی سخنی رفت.

چهارم جولای 2009

 

و اين هم شعری که سه سال پيش، در جشن استقلال آمريکا، گفته و آن را به زندانيان سياسی هجدهم تير آن سال تقديم کرده بودم، ديگرباره و همچنان به ياد زندانيان سياسی سرزمينم در اين جا می آورم:

 

با پنج حرف نام تو، ای آزادی!

چه باشکوهی

که موج با تو، در دریا، گم نمی شود

و زمین فقط به هوای  تو

                      بر مدار خورشید می گردد

 

از بس روشنی

                همیشه می بینمت

چه  در اعماق شب راه بروم

چه بر کف دریا بنشینم.

 

وقتی از تو می گویم 

آهو می شوم و

جنگل های مِه حتی

       از شنیدن گام هایم

                              می رقصند

 

و آنگاه که

          از تو می نویسم

دست هایم عاشق اند

***

 

کنار کبوتر نشسته ای و

از سپیدی می گذری.

 

و سایه ات

در میدان های استقلال

و جاده های آینه می دود

و با آواز ترقه های بی خیال کودکان

پای می کوبد

 

از بس نامت را تکرار کرده ام

زبانم می سوزد

و نفسم به عطر آتش

آغشته است.

 

***

نامت را به خانه ام

                       ببخش!

 

sh@shokoohmirzadegi.com